شروع داستان هفت خان اسفندیار اثر سترگ حکیم ابوالقاسم فردوسی، با لشکرکشی او به همراهی برادرش پشوتن به سمت توران است. اما کمی به عقب باز میگردیم تا بدانیم چه اتفاقی زمینه ساز هفت خان شد.
در اردبیهشت ماه نمایش موزیکال «هفت خان اسفندیار» به کارگردانی حسین پارسایی که برداشتی آزاد از داستان حماسی حکیم ابوالقاسم فردوسی است، در تالار وحدت روی صحنه میرود. به این مناسبت طی چند قسمت، داستان «هفت خان اسفندیار» را مرور می کنیم.
داستان از جایی آغاز می شود که گشتاسب به سبب بدگویی اطرافیان که اسفندیار به دنبال تاج و تخت اوست، به پسرش بدگمان میشود و او را در غل و زنجیر به زندان میاندازد. آنگاه برای تفریح و خوشی به سمت زابلستان حرکت میکند و چند صباحی مهمان زال و رستم میشود. به ارجاسب خبر میدهند که گشتاسب مدتی است بلخ را رها کرده، مقّر فرمانروایی خالی از شاه و پهلوانان است و از طرفی اسفندیار هم در بند است، پس بهترین زمان برای تصرف ایران است:
«چو ارجاسب آگاه شد، شاد گشت/ از اندوه دیرینه آزاد گشت/ سران را همه خواند و گفتا روید/ سپاه پراکنده گِرد آورید»
ارجاسب به فرزندش کهرم دستور حمله به ایران را میدهد. از او میخواهد که هیچ کس را زنده نگذارد و چنانچه اسفندیار را در بند دید سرش را از تنش جدا کرده و ایران را با خاک یکسان کند:
«بدو گفت بگزین ز لشکر سوار/ ز ترکان شایسته مردی هزار
از ایدر برو تازیان تا به بلخ / که از بلخ شد روز ما تار و تلخ
نگر تا کرا یابی از دشمنان/ از آتش پرستان و آهرمنان
سرانشان ببر خانهاشان بسوز/ بریشان شب آور به رخشنده روز
از ایوان گشتاسپ باید که دود/ زبانه برآرد به چرخ کبود
اگر بند بر پای اسفندیار/ بیابی سرآور برو روزگار
همآنگه سرش را ز تن بازکن/ وزین روی گیتی پرآواز کن»
تورانیان به ایران حمله میکنند و لهراسب را به همراه تعداد بسیار زیادی از ایرانیان میکشند و همای و به آفرید (دختران گشتاسب) را به اسیری میبرند و ایران را به ویرانهای تبدیل میکنند. گشتاسب توسط زنش از موضوع با خبر میشود و در ابتدا اهمیتی نمیدهد اما زمانی که به او میگوید پدرت را کشتهاند و دخترانت را به اسیری بردهاند، به مرزداران ایرانی نامهای می نویسد و دستور می دهد تا سپاه جمع کنند و به جنگ با تورانیان بروند. خودش نیز به سمت بلخ حرکت می کند به جنگ با تورانیان می پردازد.
در این جنگ بسیاری از پسران گشتاسب کشته می شوند و او ناچار به گریز می شود و به کوهساری پناه می برد. کوهسار توسط ارجاسب محاصره میشود و گشتاسب که نمیداند چه کند از جاماسب چاره جویی میکند. جاماسب رهایی از این وضعیت را در گرو آزادی اسفندیار میداند تا به کمک او بتوانند از دست ترکان تورانی جان سالم به در برند.
گشتاسب این موضوع را میپذیرد و قول میدهد چنانچه اسفندیار آن ها را از این وضعیت نجات دهد، تاج و تخت پادشاهی را به او واگذار کند. جاماسب به سمت اسفندیار روانه میشود و از او درخواست کمک میکند. اسفندیار در ابتدا از اینکه به دستور پدر و بی گناه به بند کشیده شده خشمگین و ناراحت است و درخواست را رد میکند. اما زمانی که جاماسب از کشته شدن لهراسب و خواهران اسیر و جراحت فرشیدور، برادر دلسوز و مونس او یاد میکند، دلش به رحم میآید و راضی میشود که به جنگ تورانیان برود:
«چه گویی کنون کار فرشیدور/ که بود از تو همواره با داغ و در
به هر سو که بودی به رزم و به بزم/ پر از درد و نفرین بدی بر گرزم
پر از زخم شمشیر دیدم تنش/ دریده بر او مغفر و جوشنش
همی زار میبگسلد جان اوی/ ببخشای بر چشم گریان او»
اسفندیار آماده جنگ می شود و قسم می خورد که انتقام خون لهراسب و فرشیدور را از تورانیان میگیرد. زمانی که ارجاسب میشنود که اسفندیار به جنگ آمده، آماده عقب نشینی میشود، اما گرگسار مانع می شود و به او میگوید: سپاه ایران خسته و محدودند و تنها جنگاورشان اسفندیار است؛ چرا میخواهی عقب نشینی کنی؟ ارجاسب به او می گوید: چنانچه تو با اسفندیار مبارزه کنی و او را از پای درآوری، از اینجا تا دریای چین را به تو میدهم و تو را شاه ایران میکنم. گرگسار می پذیرد و قرار بر آن می شود که با اسفندیار نبرد کند.
اسفندیار به سپاه توران حمله میکند، تعداد زیادی را میکشد، به برخی امان می دهد و در جنگ با گرگسار هم پیروز میگردد و او را به اسارت میگیرد:
«به نام جهانآفرین کردگار /بینداخت بر گردن گرگسار
به بند اندر آمد سر و گردنش/ بخاک اندر افگند لرزان تنش
دو دست از پس پشت بستش چو سنگ /گره زد به گردن برش پالهنگ
به لشکرگه آوردش از پیش صف/ کشان و ز خون بر لب آورده کف»
سپاه توران عقب نشینی میکند، اسفندیار از جنگ بازمیگردد و به عبادتگاه میرود و یک هفته به نیایش میپردازد. در روز هشتم دستور میدهد تا گرگسار را بیاورند:
«به هشتم به جا آمد اسفندیار /بیامد به درگاه او گرگسار
ز شیرین روان دل شده نا امید/تن از بیم لرزان چو از باد بید
بدو گفت شاها تو از خون من/ستایش نیابی به هر انجمن
یکی بنده باشم بپیشت بپای/همیشه به نیکی ترا رهنمای
به هر بد که آید زبونی کنم/به رویین دژت رهنمونی کنم»
گرگسار به اسفندیار می گوید: جانم را به من ببخش تا تو را برای رسیدن به رویین دژ راهنمایی و کمک کنم. اسفندیار قبول میکند و سفر هفت خان او از اینجا آغاز میگردد:
«سخن گوی دهقان چو بنهاد خوان /یکی داستان راند از هفتخوان
ز رویین دژ و کار اسفندیار /ز راه و ز آموزش گرگسار »
اسفندیار پس از رسیدن به بلخ، آنجا چادر میزند و دستور میدهد که بساط بزم و عیش را به پا کنند. سپس میخواهد که گرگسار را به نزد او آورند. چهار جام زرین آماده می کند ؛ به گرگسار می نوشند و به او می گوید: بر حسب پیمانی که با هم بستیم باید هر آنچه که از تو میپرسم راست بگویی. اگر اینگونه باشد بعد از تصرف توران و گرفتن انتقام از ارجاسب، تو را فرمانروای توران میکنم و خانوادهات در امان خواهند بود. اما اگر دروغ بگویی تو را از وسط به دو نیم میکنم و تمام افراد خانوادهات را میکشم تا درس عبرتی برای دیگران باشی:
«وزان پس بفرمود تا گرگسار /شود داغ دل پیش اسفندیار
بفرمود تا جام زرین چهار/دمادم ببستند بر گرگسار
ازان پس بدو گفت کای تیرهبخت/رسانم ترا من به تاج و به تخت
گر ایدونک هرچت بپرسیم راست/بگویی همه شهر ترکان تراست
چو پیروز گردم سپارم ترا/به خورشید تابان برآرم ترا
نیازارم آنرا که پیوند تست/هم آنرا که پیوند فرزند تست
وگر هیچ گردی به گرد دروغ/نگیرد بر من دروغت فروغ
میانت به خنجر کنم بدو نیم/دل انجمن گردد از تو به بیم»
اسفندیار از گرگسار می پرسد رویین دژ کجاست و چگونه میتوانم به آنجا برسم؟ گرگسار پاسخ می دهد: از سه را میتوان به آنجا رفت.راه اول، جادهای بسیار آباد و خوش آب و هوا با شهر و دهاتهای بسیار است که از طریق آن سه ماهه میتوان به رویین دژ رسید.راه دوم، راهی است بدون آب و گیاه و بیابانی خشک که دو ماهه ما را به رویین دژ میرساند. و راه سوم، راهی است که یک هفتهای به رویین دژ میرسد اما بسیار پر مخاطره است و تا به الان کسی جان سالم از آن به در نبرده است. در این راه با گرگ و شیر و سیمرغ و سرمای سخت و … روبرو میشویم.
اسفندیار می گوید چاره ای جز این نیست و تنها راه همین است و من راه سوم را انتخاب میکنم. تو در این راه همراه من خواهی بود و میبینی که چگونه بر سختیها و موانع پیروز خواهم شد:
«چنین گفت با نامور گرگسار/ که این هفتخوان هرگز ای شهریار
به زور و به آواز نگذشت کس /مگر کز تن خویش کردست بس
بدو نامور گفت گر با منی/ببینی دل و زور آهرمنی»
و به این صورت هفت خان اسفندیار آغاز میگردد.
ادامه دارد ….