مشام تیز کردیم و اینبار عطر خوش برکت را از دل شب استشمام کردهایم. نیمههای شب به دل خیابان زدیم تا از تاریکیها و تنهاییها، از راز کوچهها و شببیداریهای مردان نارنجی پوش برایتان روایت کنیم. از آنهایی که صدای خشخش جارویشان امنیت خیابانهای عریض و طویل شهر است.
مشام تیز کردیم و اینبار عطر خوش برکت را از دل شب استشمام کردهایم. نیمههای شب به دل خیابان زدیم تا از تاریکیها و تنهاییها، از راز کوچهها و شببیداریهای مردان نارنجی پوش برایتان روایت کنیم. از آنهایی که صدای خشخش جارویشان امنیت خیابانهای عریض و طویل شهر است. ساعت حوالی 2 نیمه شب است. خیابانها خلوت و شهر گویی در خواب! چراغ خانهها در کنج ساختمانهای بلند به ندرت روشن است. خیابانهای فرعی که نه، اما گهگاهی از خیابانهای اصلی خودرویی رد میشود و خلوت شب را به هم میزند. نسیم بهاری میپیچد بین برگ درختان و تکانشان میدهد. خاموشی شب و غربتش مرا یاد سوره انعام میاندازد. همانجایی که خدا از خاصیت شب میگوید:« وَ جَعَلَ اللَّیْلَ سَکَناً» و شب را مایه آرامش آفرید. زمزمه این آیه و روشنایش، خوف تاریکی را از دلم بیرون میبرد. به همه آن اتفاقات خوب و بدی فکر میکنم که از صبح در کوچه پس کوچهها افتاده. به هیاهوی رفت و آمدهای مردم برای گذران زندگی و رخت آرامشی که حالا به تن دارند.
البته شب برای همه هم مایه آرامش نیست. برای بعضیها که گرد و غبار از تن خیابان میزدایند فرصت گذران زندگی است و کسب روزی حلال! از برکتش هم اگر میپرسید باید بگویم دستان پینه بستهشان که سالیان است وصله شده به جارو جز این روزی نمیطلبد. صدای آهنگین جارویشان در دل شب نوای خوش برکت است و بوی خوش تمیزی اول صبح ،عطر دل انگیز آن.
آدمهایی شاکری که لب به شکایت باز نمیکنند!
به پای هم پیر شدهاند. آقای رفتگر و جارویش را میگویم. رفتگر موسپید کرده و جارو به تن زخم برداشته.«عموحسن»یک دستمال زرد رنگ پیچیده است. دور ترکها و زخمهای جارویش. سلام که میکنم جوابم را اینطور میدهد:« سلام باباجان!» قبل از اینکه چیزی بگویم مطمئن میشود که مشکلی برایم پیش نیامده که این وقت شب رهگذر کوچهها شدم. سوال و جوابهایش ختم میشود به یک جمله:«بالاخره توهم مثل دختر من باباجان.» خستگی از چشمهایش پیداست و طول خیابان حکایت از این دارد که چقدر کار برایش مانده. اما با این حال وقتی میگویم چند دقیقهای را برای مصاحبه وقت بگذارد قبول میکند.« دخترم من سواد آنچنانی ندارم اما اگر کارت راه میافتد باشه.»
روزی حلال ثروت پدری عموحسن!
حس میکنم پاهایش از خستگی گزگز میکند. دنبال جایی میگردم که به بهانه مصاحبه چند دقیقهای بنشیند و خستگی در کند. اما این بار دست رد به سینهام میزند و میگوید:« اگر بشه همینجوری که مشغولم سوالت رو بپرس.» رشته حرف را از سختی شغلشان به دست میگیرم و گوش میسپارم تا لیستی از مشکلات و گلایهها را ردیف کند. از شببیداریها تا گزگز پاهایش و حقوق کم و…اما میگوید:«هرکاری سختی خودش را دارد. کار بدون زحمت نمیشه. حالا یه شغلی بیشتر یکی کمتر. کار ما هم زحمت خودش را دارد اما همین که یک روزی حلال میبریم، سر سفره زن و بچه خداروشکر!»
زودتر از من میرسد به آنجا که باید. روزی حلال که مردان خدا و مردمان شهرمان برای به دست آوردنش حاضرند تن به سختی بدهند و کمر خم کنند زیر فشار کار. عموحسن ثروت پدریاش را همین روزی حلال میداند. میگوید:« پدرم کارگر بود. همیشه هم نان کارگری سرسفره میآورد. خیلی حساس بود که روزی او و لقمه ما حلال باشد. حرفش با ما 4 برادر هم همیشه این بود که نان حلال دربیارید. حتی اگر کم باشد برکت میکند. حالا هم هر 4نفرمان شغلهای پر زحمتی داریم. در ظاهر شاید وضعیتمان این باشد که میبینی اما ثروتی که پدرم برایمان به جا گذاشته همین کسب روزی حلال است. اصلا دختر ما مسلمانیم اگر قرار باشد غیر از این باشد از شرمندگی چطور پیش خدا سربلند کنیم؟!»
کارگرانی که کارفرمایشان خداست
عموحسن از آن آدمهایی است که از همصحبتیاش سیر نمیشوی.هر لحظه از کولهبار تجربهاش چیزی درمیآورد و چشمت را آشنا میکند به این دنیا و متعلقاتش. بالاخره یک عمر، تنها به دل شب زده و تجربهها دارد از کوچه و پس کوچههایی که هرکدام قصه خودشان را دارند. بسیار متواضع است و صبور و میگوید علت پیری است و دردجارو که کمرش خم شده. اما من فکر میکنم کولهبار یک عمر تجربههای تلخ وشیرین روی شانههای این مرد سنگینی میکند.
با عموحسن آیه سوره مطففین را زمزمه میکنیم. با اینکه گفته سواد آنچنانی ندارد. اما قسمتی از آیه را حفظ است و همراهم میخواند.«وَیْلٌ لِلْمُطَفِّفِینَ الَّذِینَ إِذَااکْتالُوا عَلَی النَّاسِ یَسْتَوْفُونَ، وَ إِذا کالُوهُمْ أَوْ وَزَنُوهُمْ یُخْسِرُونَ، أَ لا یَظُنُّ أُولئِکَ أَنَّهُمْ مَبْعُوثُونَ لِیَوْمٍ عَظِیمٍ؛وای بر کمفروشان! آنها که به هنگام خرید، حق خود را بهطور کامل میگیرند، و به هنگام فروش از کیل و وزن کم میگذارند، آیا آنها گمان نمیکنند که در روز عظیمی برانگیخته خواهند شد، روز رستاخیز در دادگاه عدل خدا…» از کمفروشانی میپرسم که خدا تهدیدشان کرده و از کمفروشی در شغل عموحسن و همکارانش.
میخندد. این پا و آن پا میکند و میفهمم با اینکار میخواهد درد پاهایش را ساکت کند. میگوید:«باباجان شغل ما کم فروشی ندارد. همه عمر شب از خانه بیرون میزنیم و صبح خسته برمیگردیم خانه. آن هم با هزار گرفتاری. شبها اینجا اغلب کسی نیست که بالای سرمان نظارت داشته باشد. خودمانیم و خدا. یعنی کارفرمای اصلی ما خداست. اینطور نیست که بگویم حالا که کسی حواسش نیست. جاروی سرسری بزنیم و یا بخوابیم. خدا بالای سرمان است. بعدهم بابا جان اگر میخواستیم شک و شبهه وارد مال و روزیمان شود چرا باید این شغل پر زحمت را انتخاب میکردیم!»
ما با خدا معامله کردیم!
درآمد عموحسن کفاف چاله چولههای زندگیاش را نمیدهد اما همینجاست که برکت روزی حلال را به چشم دیده.کوچه به انتها رسیده. دست از کار میکشد. جارویش هم. میگوید:«ما با خدا معامله کردیم. خدا روزی رسان هست. پدرم همیشه میگفت روزی را از خدا بخواهید نه از بنده. همین که ما به خاطر حرف خدا رنج میکشیم و روزی حلال درمیآوریم هرچند کم، خدا هم هوای ما را دارد. شاید باور نکنی دخترم اما من هربار پول لازم بودم و کم آوردم پای همین جارو از خودش خواستم. بهش گفتم من را شرمنده نکن. تا فردا باید این پول را جور کنم. آنوقت رهگذری، کسی آمده و یک پاکت پول هدیه داده. یا از جایی جور شده. برای همین میگویم خدا روزی رسانه. هرکس اعتقاد قلبی به این یک جمله داشته باشد برای دنیا و آخرتش کافی است.»
جوانمردهایی در دل شب!
چند کوچه آنطرفتر جوانی ایستاده و گرد و غبار از دل زمین میزداید. جوان است و چابک.ریتم تند صدای خشخش جارویش جان میبخشد به تن شب. خودم را که معرفی میکنم و کارتم را که نشان میدهم، جارویش را تکیه میدهد به دیوار و میرود آنطرف خیابان تا دوستش را صدا بزند. دلیل کارش را سر در نمیآورم اما از لهجهاش متوجه میشوم که از توابع افغانستانی است. چند دقیقه بعد با یکی از همکارانش که میآید، از حرفهایشان متوجه میشوم که «امانالله» فکر کرده من بازرس هستم و برای همین دوستش را بیدار کرده. خیالشان را راحت میکنم که من خبرنگارم و اما مثل بازرسها میپرسم حالا چرا سرکار خوابیده بودید! امانالله با همان لهجه افغانی میگوید:« اسحاق مریض است. گرد و خاک خیابان هم که جارو زد حالش بدتر شد. من گفتم برود و آنطرف میدان بخوابد. من برایش کارش را انجام میدهم.» چشمهای قرمز اسحاق، لبهای ورم کردهاش، پاهایی که جان ایستادن ندارد و رنگی که به رخسار نیست تاییدی میشود بر حرفهای امان الله!
معذرتخواهی میکنم از اسحاق و میخواهم که برود و بخوابد. حال و روز خوبی ندارد. امانالله میگوید از فرط بیخوابی است و چند وقت یک بار حال و روزشان همین است. حال بدی است خودم هم تجربه کردم شبهایی که پشت سیستم تا صبح بیدار میماندم میآید جلوی چشمهایم البته من کجا و زحمت این مردان خاکی و بیادعا کجا! اسحاق که میرود رو به امانالله میگویم:« پس دلیل این تندتند کارکردنها همین است. امشب وظیفهات دوبرابر شده.» سرتکان میدهد تکیهزده به جارویش و میگوید:«آری. امشب باید دوبرابر کار کنم. تند کار میکنم اما تمیز. اگر خوب کوشش کنی کار درست است اگر درست کار نکنی که روزیات حلال نیست!» البته بیشتر از اینها میگوید.ولی من از میان لهجهاش همین چند جمله را متوجه میشوم. مصاحبه با امان الله را همین جا تمام میکنم به نظرم همین تصویر جوانمردیاش، همین چند جملهای که از دل گفت کافیاست. نمیخواهم سوال بپرسم و وارد کلیشهها شود. وقتش را هم بیشتر از اینها نمیگیرم تا به کارش برسد. کوچهها را پشتسر میگذارم و با چشمهایم دنبال یک مرد نارنجی پوش دیگرم. گوش تیز کردم که صدای آواز جارویی را بشنوم و در ذهنم دنبال تیتر برای قصه امانالله میگردم. همین است. پیدایش کردم! جوانمردهایی در دل شب.
نمیخواهم دخترم خجالتزده شود
راهم را دورتر میکنم و در محلهای دورتر دنبال یک جوانمرد بیادعای دیگر میگردم. ساعت حوالی 3:40 نیمه شب است. رفتگری روی جدول نشسته و چوبهای جارویش را مرتب میکند. چوبهای نیمه شکسته را جدا میکند و بند دور جارو را محکم.گرد سفیدی نشسته روی موها و محاسنش. قدمهایم را بلندتر برمیدارم. تا فرصت همکلامی را با این رفتگر مو سپید کرده پای سیاهی شب را از دست ندهم. اما حاضر به گفتو گو نمیشود. دستهای پینه بستهاش را نشانم میدهد. سفیدی دستانش جایش را داده به سیاهی. میگوید:« خیلی سال است که این لباس تن من است. دستهایم همه پینه بسته. سختی زیاد کشیدهام اما هیمن که خرج زن و بچهام را درمیآورم و لقمه حلال شکممان را سیر میکند شکر. مصاحبه نمیکنم دخترجان نمیخواهم عکس و فیلم من بیفتد تو گوشیها و دخترم خجالتزده شود از شغل من!»
اصرار نمیکنم. تشکر میکنم و راهم را پیش میگیرم. اما انگار حرفهایش و آن لحن صاف و صادقانهاش آتش میزند به جانم. نمیخواهم باعث شرمندگی پدری شوم اما اصلا چرا شرمندگی!بعضی از ما چه کردیم که این خادمان بیادعا را پیش خانوادههایشان خجالتزده کردیم. انها که در لباس ساده کارگری صادقانهترین خدمتها را نثار جامعه میکنند. یاد یکی از مصاحبههایم میافتم. روانشناسی که میان حرفهایش درباره عدم سرکوب همدیگر در مسئله زوجین برایم گفته بود یکی از مراجعه کنندگانش که قصد طلاق هم داشت، دختری بود که به خاطر شغل پدرش از سوی خانواده همسرش تمسخر میشد. پدرش رفتگر بود و جای خوب ماجرا آنجا بود که دختر میگفت:«پدرم شریفترین مرد دنیاست!»
لقمهای که ارزش میلیاردی دارد!
پرسوجو میکنم و در درستکاری یکی از رفتگران جوان را نشانم میدهند.« برو سراغ حسین آقا، همین دست خیابان را بالا بروی پیدایش میکنی. جوان است و صورت مهربانی دارد.» این آدرسی است که از حسینآقا یکی از رفتگران زحمتکش به من میدهد. البته این را هم میگوید که عیالوار است و برای خانوادهاش شبانه روز تلاش میکند. البته غیر از اینها خیرش به همه میرسد! مثلا یک بار یک کیف کامل مدارک پیدا کرده و یک روز تمام وقت گذاشته تا صاحبش را پیدا کند. یا هربار میبیند کسی نیمههای شب به مال مردم تعرضی میکند وارد عمل میشود و نمیگذارد . نه تنها خودش شدیدا اعتقاد به حلال و حرام دارد. نمیگذارد کسی هم مال حرام وارد زندگیاش کند. آقاحسین که حرفی از چیزهایی که شنیدم، نمیزند. برعکس همه را تکذیب میکند. آن وقت جارویش را محکمتر روی زمین میکشد تا صدای تعریف و تمجیدهای من درمیان صدای خشخش جارویش گمشود.
اما هرچه باشد من هم خبرنگارم و میدانم چطور از زیرزبانش به اندازه چند جمله میشود حرف کشید. از یکی از خاطرههای تلخش میپرسم و میگوید:« یک شب جارو میزدم که دیدم دونفر قصد سرقت ماشینی را دارند. از پسشان برنمیآمدم. اما دلم نیامد کاری کنم. از همان دور فریاد زدم دزد دزد!برای اینکه ساکتم کنند افتادن دنبالم. من فرار کردم و گوشهای قایم شدم. جوان بودند و همینطور پا به پای من میآمدند. آنقدر خدا خدا کردم تا بلاخره مرا گم کردند. اما خداروشکر نتوانستند ماشین را سرقت کنند.»
از اصرارش برای کسب روزی حلال میپرسم از اینکه دوشیفت کار میکند و گاهی این سردردها و کمردردها کار دستش میدهد. میگویم این همه سختی برای روزی حلال برای چه میکشید!
روترش میکند:« یک لقمه نان حلال ارزشش از میلیاردها دلار پول حرام بهتره! مال حرام شاید زیاد باشه اما خرج که بشه پشت سرهم بدبختی میاره اما مال حلال وقتی خرج میشه اسکناس به اسکناس برکت داره.»
رفتگری که دوست دارد کربلا را جارو بزند!
حواسش به کفشهایش هست. خاکی که میشود، دستمالی از جیبش در میآورد و سریع تمیزشان میکند. میگوید این کتانیها هم کفش کارش است و هم مهمانی!حواسش را باید جمع کند که خراب نشود. آخر برایش بچهها اولویت اند. اول باید برای بچهها کفش بخرد. کتاب و کیف آنها را جفت و جور کند. به خورد و خوراکشان برسد. فعلا خودش در اولویتبندی، آخر لیست است. پدر است دیگر!
همین کفشها میشود رشته صحبت ما از برکت میپرسم و او تعبیر جالبی دارد:« برکت کار ما ایام محرم است و ایام عزا و شادی اهلبیت. اصلا شور و حال دیگری دارد که زیر پای عزاداران اربابت را جارو بزنی. همین برکت کار رفتگران است. ببین چقدر خستهام اما محرم که میشود یک ماه انگار با خستگی بیگانهایم. دلمان میخواهد کل شبانه روز را بین مردم باشیم و گرد و غبار پایشان را جارو بزنیم.»
ساعت رسیده به وقت اذان، صحبتم را خلاصه میکنم که آقای رفتگر به نماز جماعتش برسد. برایم از خوشحالیاش میگوید از اینکه در محل خدمتش مسجدی وجود دارد. از این که هرصبح نمازش را به جماعت میخواند و دلش هرشب قرص است به روشنایی مسجد. از دعای بعد نماز و آرزویش هم میگوید. از اینکه دوست دارد یک روز با جارویش بینالحرمین را جارو بکشد.
صدای اذان از گلدستههای مسجد بلند میشود. آقای رفتگر جارو به دست میرود. به قدمهایش نگاه میکنم و فکر میکنم برکت یعنی همین. همین که با این درآمد کم اما حلال آقای رفتگر یک روز به آرزویش میرسد و سنگفرشهای بینالحرمین را جارو میکشد!