سجاد از هیولا ترسیده و من خوشحالم که تجربه بزرگ کردن یک بچه دیگر را دارم. اگر سجاد بچه اولم بود، احتمالا الان زانوی غم به بغل گرفته بودم که «یعنی چی میشه؟! نکنه تا آخر عمرش ترسو بمونه؟!» اما حالا …
گروه هیچ یک زندگی: این، روایت جریان زندگی است. زندگی، در خانه ما!
– آخه شاید هلولا بیاد تو دسشویی!
وقتی پرسیدم: «برای چی بیام دم در دسشویی وایسم؟»، سجاد این جواب را داد. بیچون و چرای بیشتر، آمدم پشت در دستشویی و خیالش را راحت کردم. یاد بچگیهای خودمان افتاده بودم. همین سن و سالها بودیم که دستشویی را، به مثابه سیاهچالی مخوف تصور میکردیم و عموما هولناکترین بخش خانه محسوب میشد. تازه نه آن دستشوییهای باستانی که مخروطش به هسته کره زمین وصل میشد، همین سنگ دستشوییهای امروزی! اگر هواکشی قدیمی در آنجا نصب بود، موسیقی متن ژانر وحشت هم مهیا بود و با هر چرخش پرههای جرم گرفتهی هواکش، صدایی همچون گردش چرخهای ارابه مرگ بر جاده زندگی، به گوش میرسید. سابقا فلاشتانکها، مثل فلاشتانکهای امروزی، لوس و مامانی نبودند. فلاشتانک، قد بلند، با مخزنی حجیم و رنگی کدر، بیش از هرچیز تداعیگر «مردآزما»، موجود موهوم کودکیهایمان بود. و در راس این هرم خوف و خطر، حمام بود. آن زمانها، مجموعهی سرویس بهداشتی، یک راهرو حاوی روشویی داشت با یک در به دستشویی و دری دیگر به حمام. امان از آن حمام! در خیال ما، در همه مدتی که در دستشویی بودیم، حمام تبدیل به جایی میشد شبیه به خانه «دزد عروسکها» که سمندون و لاشخورِ «بچهها سلامت باشید» و دشمنان توشیشان در «افسانه توشیشان» در آن گرد هم جمع بودند و کانون صدور هیولا به مناطق مرکز و حومه بود!
سجاد از هیولا ترسیده بود و از ترسش خجالت هم میکشید.
– مامان! تموم شد، بیا بریم!
کلید چراغ را میزنم و به آشپزخانه میروم تا برای شام زهرا، سوپ آماده کنم. هویج تپل و سرحالی را پوست میگیرم و به این فکر میکنم که کدام کارتون یا داستان کودکانه، پای هیولا را به خیالات سجاد پنج ساله باز کرده است. کمی که فکر میکنم، میبینم آشنا شدن با مفهوم هیولا برای کودکی در این سن، اتفاقی طبیعی است. سعی میکنم مادر سرزنشگر درونم بیدار نشود و به خودم بقبولانم که من کوتاهی نکردهام.
صدای حرف زدن علی و سجاد در حین انجام بازی کارتی را میشنوم.
– با مامان رفتی دسشویی؟
– نه، تنها رفتم. مامان پشت در بود.
– منظورم همونه. دسشویی که ترس نداره.
پیاز و چاقو به دست، میروم دم اتاق بچهها. در زاویهای میایستم که فقط علی من را ببیند و انگشت اشارهام را میگذارم روی بینیام که یعنی چیزی نگوید و حرفش را ادامه ندهد.
سجاد دارد میگوید: «خوب آخه هلولا میاد!» و علی سری برایم تکان میدهد که یعنی قبول کرده است دیگر چیزی نگوید. میدانم که بزودی من را گیر میآورد و دلیل حرفم را میپرسد.
پیازها را تفت میدهم و خوشحالم که تجربه بزرگ کردن یک بچه دیگر را دارم. اگر سجاد بچه اولم بود، احتمالا الان زانوی غم به بغل گرفته بودم که «حالا یعنی چی میشه؟! نکنه تا آخر عمرش ترسو بمونه؟! یعنی حالاحالاها باید همراش برم پشت در دسشویی؟! اسم هیولا رو از کی شنیده؟ کدوم کارتونی هیولا داشته؟ چرا مواظب نبودم؟» اما حالا که هشت نه سالی از عمر مادریم میگذرد، میدانم که خلقیات بچهها ناپایدار است، خیلی از رفتارها، طبیعت سنشان است و هر روز در حال تغییر و تحولند.
مرغ و زردچوبه و پیاز را در قابلمه به هم میزنم و صدای پای علی را میشنوم که حتما آمده تا استنطاقم کند که چرا گفتم موضوع ترس را با سجاد ادامه ندهد.
– مامان! چرا گفتی چیزی نگم؟
با صدایی یواش که سجاد نشنود جوابش را میدهم.
– علی اگه ما به سجاد بگیم تو ترسیدی، تو ترسویی و این حرفا، خودش کمکم باورش میشه که واقعا یه بچه ضعیف و ترسوئه. تازه خجالت هم میکشه و احساس میکنه آبروش رفته. وقتی به من گفت باهاش برم، قشنگ معلوم بود که شرمندهست. اگه خودش رو یه آدم ترسو بدونه، دیگه نمیتونه با ترسش مقابله کنه.
ابرویش را به نشانه تایید بالا میاندازد و درحال رفتن میگوید:
– گرفتم مامان! حلّه!
به یاد شبی میافتم که علی در همین حوالی سن سجاد بود و با جیغ و گریه در اثر کابوسی که دیده بود، از خواب پرید. تازه خانهمان را جابجا کرده بودیم و در خانه جدید ساکن شده بودیم. فردای آن شب و تا دو سه روز، علی مدام درباره خوابش چیزهایی میگفت و ترسش با او بود. کمکم قطعات پازل را کنار هم چیدیم و فهمیدیم در خواب او، مردی سیاه پوش با کلاه و تفنگی بزرگ، در خانه را شکسته بود، داخل آمده بود و علی را اذیت کرده بود. برای من و مقداد، چنین خوابی عجیب بود. ما خیلی مراقب بودیم که علی صحنه خشن نبیند و داستان ترسناک نشنود. چطور ذهنش چنین تصویرسازیای کرده بود؟ اول سعی میکردیم برای او توضیح دهیم که آنچه دیده خواب بوده و در واقعیت اصلا چنین چیزی وجود نداشته و اتفاق نیفتاده. اما حرفهایمان آب در هاون کوبیدن بود. علی باور نمیکرد. ترسش آنچنان عمیق بود که وقتی بیرون از خانه بودیم، التماس میکرد که به خانه نرویم و برگردیم خانه قبلیمان. جابجایی خانه، برای علی سنگین تمام شده بود و هنوز آن را هضم نکرده بود. یک شب آنقدر اصرار کرد که خانه نرویم که گریهام گرفت. مستأصل شده بودم. سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم و خودم هم با او گریه میکردم. به این فکر میکردم که این ترس ریشهدار، کی تمام خواهد شد؟ آن شب تصمیم گرفتیم نحوه مواجههمان با ترس علی را عوض کنیم. ما پذیرای خواب او و ترسش شدیم. سعی کردیم کمکش کنیم همه جزییات خواب را برایمان تعریف کند.
کابوس آن شب علی تا مدتها ما را رها نکرد.
– راس میگی مامان! این جور خوابی واقعا ترسناکه.
تکرار جملاتی از این دست، قدری او را آرام کرد. شبها قبل خواب کارمان شده بود اینکه سه تا تفنگ آبپاش را آماده میکردیم و هروقت علی میگفت «آقا اومد» ما سه نفری به سمت نقطهای که نشان میداد، آب میپاشیدیم! بعد هم مقداد رفت یک تفنگ بزرگ، بزرگتر از تفنگ آقا خرید و علی به سلاحی قویتر از آقای سیاهپوش مسلح شد!
ترسش دیگر آزاردهنده نبود، اما همچنان گاهی سراغش میآمد. یک روز اتفاقی میوهفروش سر کوچه جلوی علی از قدرت و هیبتش گفته بود که میتواند آدم بدها را در کسری از ثانیه فیتیله پیچ کند! حسن آقای میوهفروش تبدیل شد به قهرمان محله ما! دیگر هروقت علی حرفی از آقا میزد، ما هم حسن آقا را علم میکردیم! یک بار نمیدانم چه شد که بداهتا گفتم «حسن آقا با اون آقا صحبت کرده و اون دیگه آدم خوبی شده و رفته تو اهواز (اولین شهر دوری که آن لحظه به ذهنم رسید!) شیرینیفروشی زده و هر بچهای بره تو مغازهاش، بهش شکلات میده!» خلاصه فرجامی نیک برای مرد سیاهپوش رقم زدم و دیگر بعد از آن هروقت اسمش را میآورد، همین سناریو را یادآوری میکردم! یاد و نام آقا کمکم از زندگی ما رفت. اگر نمیرفت، دیگر وقتش بود که سراغ مشاور بروم.
جعفری را ساطوری میکنم و در سوپ میریزم. زهرا بیدار شده و مثل عروسکی که کوکش کرده باشند، مستقیم آمده سراغ کابینت سبدها و کاسههای پلاستیکی. انگار به او برای این کار دستمزد داده باشند، با دقت و وجدان کاری، یکی یکی همه ظرفها را بیرون میریزد. صدای علی را میشنوم که به سجاد میگوید: «یادته تو اون کارتونه چی میگفت؟ میگفت قدرت ما در خود ماست. یعنی ما خودمون قوی هستیم. میتونیم آدم بدا رو شکست بدیم. باشه؟» سجاد انگار از حرف برادرش انرژی گرفته باشد محکم میگوید «باشه!»