«حسین تقیپور» اولین کسی بود که برای تأمین امنیت در اغتشاشات 1401 به دست کسانی که برای امنیتشان پا به میدان گذاشته بود، به شهادت رسید. شهادتش آنقدر غیرمنتظره بود که حتی وقتی به همسرش گفت: «حلالم کن … دیدار به قیامت!»، کسی دلش شور نزد و منتظر اتفاق بدی نماند.
به گزارش پایگاه خبری هیچ یک _ خیابانها در اغتشاشات سال ۱۴۰۱ پر از جاسوسانی بود که گولخوردگان کف خیابان آنها را «لیدر» صدا میزدند. لیدرهایی که جرمشان هدایت چند نفر از جوانان و نوجوانان هیجانزده به سمت قتل مظلومی بود که تنها و دست خالی میان چند لمپن که هیچ چیز جز پول برایش مهم نیست، گیر افتاده است.
یکی از آشنایان که در نیروی انتظامی مشغول است، در روزهای اوج اغتشاشات ۱۴۰۱ تعریف میکرد: «یک روز یکی از اقوام با من تماس گرفت و با اضطراب و التماس میخواست بروم و فرزندش را نجات دهم. پسرش را گرفته بودند. از او پرسیدم: خُب چه کاری انجام داده که گرفتندش؟ گفت: هیچی به خدا! بچه مظلوم من فقط با یک دسته پول وسط مردم ایستاده و بینشون دلار پخش کرده! همین!»
«حسین تقیپور» اولین کسی بود که برای تأمین امنیت در کارزار پارسال به دست کسانی که برای امنیتشان پا به میدان گذاشته بود، به شهادت رسید. شهادتش آنقدر غیرمنتظره بود که حتی وقتی به همسرش گفت: «حلالم کن … دیدار به قیامت!»، کسی دلش شور نزد و منتظر اتفاق بدی نماند.
همه منتظر ۱۸ آبان بودند. قرار بود همسر و تک پسرش را به حضرت زینب(س) بسپارد و عازم شهر عقیله بنیهاشم شود تا در لباس رزم مدافعان حرم برای عقایدش و همنوعانش بجنگد. اما انگار امام حسین(ع) بیش از این نمیخواست او را اسیر دنیای کوچک فانی ببیند.
اربعین همان سال بود و حسین نتوانسته بود برود کربلا. یکی از دوستانش زنگ زد و از او پرسید: «حسین! سوغاتی چی برایت بیاورم؟»
حسین جواب داد: «خودت میدانی چه میخواهم؛ شهادت!»
بعد از آن روز اغتشاشات شروع شد. هر روز عدهای به خیابانها میآمدند و حال شهر را بد میکردند. به دوستش میگفت: «این مردم حواسشان نیست و متوجه نیستند که چهکار میکنند. اینها همه کار دشمن است.»
در بسیج پنهانی به مردم کمک میکرد، اما کسی نبود که به میدان رفته و با مردم عادی درگیر شود. یک هفتهای گذشت و یک روز صبح که داشت کفشش را میپوشید به همسرش گفت: «خوبی بدی دیدی حلالم کن … »
همسرش جواب داد: «حلالت کردم. حالا کجا میخوای بری؟»
گفت: «اگه نیامدم حلالم کن …»
همسرش گفت: «حالا برو. باز هم میای خونه!»
خم شد بند کفشش را ببندد، مکثی کرد و گفت: «یک وقت دشمن شاد نشیها …»
غافل از اینکه دیگر به خانه برنمیگردد …
ساعت ده شب بود که با دوستش سیدمجتبی برای پیدا کردن چند تا از لیدرها به خیابان رفته بودند. یکی از آنها را شناسایی و دستگیر کردند. عدهای دورشان جمع شدند و داد میزدند که چرا دستگیرش کردید؟ سعی میکردند آرامشان کنند. همان طور که سعی میکردند به مردم هیجانزده توضیح دهند که چرا او را گرفتهاند، هفت یا هشت نفر با آجر و پنجه بوکس به سمت آنها میآمدند. سیدمجتبی را دوره کردند و تا توانستند زدند.
دوستش داد میزد: حسین … جلو نیا… فقط فیلم بگیر… عکس بگیر… مجرم رو نگه دار تا بچههای پشتیبانی برسند.
اما حسین نگران دوستش بود و این حرفها به گوشش نمیرفت. یک بند سید سید میکرد.
جمعیت حملهور شده بودند و میخواستند لیدرشان را فراری دهند. ریختند سر حسین و مجتبی و با هر چه دم دستشان بود میزدند. آجر بر سرها فرود میآمد، پنجه بوکس صورتها را پاره میکرد. متهم را گرفتند و فراری دادند، اما حسین درشتهیکلتر بود و دست از سر او بر نمیداشت.
مجتبی داد میزد: حسین، سرت را بیاور پایین.
اما حسین گوش نمیداد و در همان معرکه صدایش به گوش میرسید که میگفت: من سرم را جلوی اینها بیاورم پایین؟
آنقدر زدند که خسته شدند و رفتند. حسین و مجتبی هر دو تکه و پاره بودند؛ اما حسین که انگار چیزی از سر و صورتش نمانده بود خود را به کنار رفیقش رساند تا او را تیمار کند. اما میانه راه از حال رفت.
آمبولانس آمد و حسین را به بیمارستان برد اما احیاها جواب نداد و رفت.
تنها یک هفته بعد از اینکه از امام حسین(ع) آن هم از راه دور، شهادت خواست، رفت.