سلمان امیراحمدی دوست داشت از حرم حضرت زینب(س) دفاع کند، اما نتوانست برود. او در ایران ماند و 7 سال بعد در دفاع از حرم جمهوری اسلامی به شهادت رسید. همان طور که حاج قاسم گفته بود: «جمهوری اسلامی حرم است.»
به گزارش پایگاه خبری هیچ یک _ در اغتشاشات سال گذشته جوانان زیادی کف خیابان به ناحق به دست آشوبگران به شهادت رسیدند. آنها که به فجیعترین و دردناکترین شکل ممکن شهید شدند، کسانی بودند که برای تأمین امنیت مردم عادی پا به خیابانهایی گذاشتند که تبدیل به میدان نبرد شده بود.
«سلمان امیر احمدی» یکی از کسانی بود که با برادرش برای مقابله با آن جمع وارد میدان شد، اما برادرش، پیکر او را از میان معرکه بیرون کشید.
وقتی روحالله، سلمان و محمدعلی را باهم تنها گذاشت
سال ۸۵ محمدعلی امیراحمدی ۲۴ ساله و سلمان امیراحمدی ۲۰ ساله بود که شبی برادر وسطشان یعنی روحالله از خانه بیرون زد تا به مسجد برود. مثل همیشه با اهل خانه خداحافظی کرد و بیرون رفت. هیچ کس نمیدانست این آخرین خداحافظی اوست. روحالله را جلوی درب مسجد به خاطر اینکه شخصی را امر به معروف کرده بود، به شهادت رساندند.
از آن به بعد فقط سلمان ماند و محمدعلی. از روزی که پیکر برادر را دیدند، بیشتر قدر یکدیگر را دانستند. بیشتر کارهایشان را باهم میکردند، سفرهای خانوادگی میرفتند و هر چه برای خود میخریدند، برای دیگری هم تهیه میکردند. همیشه حواسشان به هم بود. آخر فقط خودشان و مادرشان برای یکدیگر مانده بودند.
سلمان هم هوای رفتن و تنها گذاشتن محمدعلی را در سر داشت
از قبل سال ۱۳۹۴ زمزمههای «میخواهم به سوریه بروم» سلمان شروع شده بود. همسرش بیتابی میکرد. اما گوشش به این حرفها بدهکار نبود و شهادت میخواست. میگفت: نمیتوانم نروم. من هم سهمی در این قضایا دارم.
همان سال برای اعزام به دمشق ثبتنام کرد و مشغول گذراندن دورههای آموزشی شد. قرار بود با گروه شهدای خانطومان اعزام شود. وسط دوره آموزشی بود که به او گفتند نمیتواند به سوریه برود؛ چرا که در خانواده یک شهید دیگر داشتند. کسانی که فرد دیگری از خانوادهشان پیش از این شهید شده بود، نمیتوانستند مدافع حرم شوند. سلمان خیلی سعی کرد برود، اما نشد. تا مدتها خواب و خوراک نداشت.
بعدها که خبر شهادت و مفقودالاثری شهدای خانطومان آمد، بیشتر دلش سوخت و میگفت: «اگر میرفتم شهادتم حتمی بود.»
مادر شهیدان امیراحمدی به همراه عکس پسرش
نسبت به اغتشاشات هم بیتفاوت نبودند
هفت سال گذشت. سلمان و محمدعلی در بسیج فعالیت میکردند. گاهی باهم به مأموریت میرفتند و شاید در مأموریتها هوای هم را نیز داشتند. تا اینکه اغتشاشات ۱۴۰۱ آغاز شد. هر شب باهم از ۷ شب به خیابانها میرفتند و تا نیمه شب به خانه بر نمیگشتند. سعی میکردند جاسوسها را شناسایی و مردم هیجانزده کف خیابان را آرام کنند.
شبی که مادر دلشوره داشت
۱۶ مهر بود که با گروهی ۱۵ نفره برای متفرق کردن اغتشاشگرها به امامزاده حسن رفتند. مادر آن شب دلشوره داشت، اما نمیدانست چرا. حسش شبیه روزی بود که روحالله را به شهادت رساندند. سلمان و محمدعلی اما با خیال راحت به همراه دوستانشان سعی میکردند اموال عمومی را که اغتشاشگران خراب کرده بودند، از سر راه مردم جمع کنند تا شرایط برای عبور و مرور رهگذران فراهم شود. یکی تابلوها را جمع میکرد، دیگری آتش خاموش میکرد و چند نفر هم جوانهای هیجانزده را متفرق میکردند تا باز خرابی به بار نیاورند.
کارشان که تمام شد به سمت چهارراه فلاح راه افتادند و به سمت خانه میرفتند. دیگر خبری نبود و همه چیز آرام به نظر میرسید. میخواستند برگردند خانه و استراحتی کنند. آرام آرام راه افتادند و سر راه هم آتشها را خاموش میکردند تا کار برای کارگران شهرداری از آن چه هست، سختتر نشود که خبر رسید اغتشاشگران یکی از خیابانها را بسته و آتش زدهاند.
اهالی خیابان ترسیده بودند و به آنها اعتراض میکردند، اما گوششان بدهکار نبود. کار خودشان را میکردند و آسیب نرساندن به جان، مال و آرامش دیگران برایشان پشیزی اهمیت نداشت.
به سلمان و محمدعلی سنگ میزدند
محمدعلی و سلمان همراه با گروهشان وارد کوچهای کوچک و ۶ متری شدند تا امنیت را به آن برگردانند. اما کار به همین راحتی نبود. لیدرها تیمشان را شورانده بودند تا با سنگ آنها را بزنند. از زمین و آسمان سنگ به سمت سر و بدنشان پرت میشد. اما فکر عقبنشینی هم به سرشان نمیزد. ۵۰ ـ ۶۰ متر جلوتر را بطور کاملا بسته بودند و اجازه نمیدادند کسی از آن جا رد شود. مغازهها را خراب میکردند و شیشهها را میشکستند.
چند نفر با موتور به دل آتش زدند تا شاید بتوانند راه را باز کنند. آنهایی که ماندند هم سعی میکردند اغتشاشگران را متفرق کنند و هم آتشها و موانع راه را از بین ببرند. هر چند بیشتر آتشهایی که ساخته بودند، به این راحتی خاموش شدنی نبود.
او را با تیر جنگی زدند
هر کدام کاری میکردند. سلمان هم یک متری محمدعلی ایستاده و مشغول پاکسازی بود که ناگهان نقش بر زمین شد. محمدعلی دوید بالای سر برادرش تا ببیند چه شده. شاید فقط قطعه سنگی به سرش خورده بود، اما نه….
سلمان غرق خون بود. سنگ نمیتوانست این طور خونآلودش کند. زخم بزرگی بر گلویش دیده میشد. او را با تیر جنگی زده بودند. در تاریکی کوچه معلوم بود در سر و سینهاش هم حدود ۵۰ ساچمه جا خوش کرده است. یک تیر شلیک شده و ۵۲ ساچمه به سلمان اصابت کرده بود. از یکی از پشتبامهای خانهها به سمتش شلیک کرده بودند. اما مردم عادی که اسلحه نداشتند.
خبر این را چگونه به مادر بدهم؟
نفس در سینه محمدعلی حبس شده بود. چیزی که میدید را باور نمیکرد. بچهها آمده بودند دورش و دلداری میدادند: چیزی نیست. خوب میشه. نگران نباش، اما محمدعلی میدید چه اتفاقی در حال افتادن است. تیر به شاهرگ سلمان خورده بود و از گلویش خون فواره میزد. گفت: بدبخت شدم، خبر اینو چه جوری به مامانم بدم؟
محمدعلی امیراحمدی در تشییع پیکر برادرش
چند نفری سلمانِ بیجان را بلند کردند و او را تا سر خیابان بردند. مسیر حرکتشان با رد وحشتناک خونی که از گلوی سلمان بیرون میجهید، مشخص بود. آمبولانس رسید و او را داخل ماشین گذاشتند. به بیمارستان که رسیدند، دکتر سریع آمد بالای سرش. نگاهی کرد، سرش را تکان داد و با ناامیدی گفت: این هیچی نداره. من چی رو نگاه کنم؟ گردنشم شکسته.
برای جمهوری اسلامی که حرم است
دوست داشت از حرم حضرت زینب(س) دفاع کند، اما حاج قاسم گفته بود: «جمهوری اسلامی حرم است.» هفت سال ماند و به دمشق نرفت تا در دفاع از حرمی که حاج قاسم میگفت به شهادت برسد.
محمدعلی که حالا دیگر برادری برایش نمانده، با دلی شکسته از تنهایی میگوید: من برادر بزرگتر بودم ولی آخر شدم! آنها بزرگتر از من بودند. انشاءالله شهید بعدی من باشم.