هیچ یک،صداي آژير ماشينهاي آتشنشاني و سروصداي مردم باعث شد به پشت پنجره اتاق خوابم بيايم؛ پرده را کنار زدم؛ شعلههاي آتش به آسمان ميرفت. مردمي كه اطراف ساختمان جمع شده بودند، خانهها و مغازههاي اطراف مغازهاي که در ميدان شهيد باهنر يزد در حال سوختن بود، نگران بودند که آتش به ساختمانهاي آنها سرايت نکند و دچار آتشسوزي نشود. چشمهاي نگران و مضطربشان در انتظار ماشينهاي آتشنشاني بودند. پس از دقايقي انتظار به پايان رسيد و ماشينهاي آتشنشاني به همراه يک دستگاه آمبولانس به محل حادثه رسيدند و عمليات اطفاي حريق را شروع کردند. صداي غرش پمپهاي آبپاش و فشار آب داخل شلنگهاي آب از چند طرف بر آتشهايي که تا آسمان زبانه ميکشيد، هجوم آوردند. آتشنشانان دلاور، قهرمانانه بر آتش ميتاختند. با چنان اعتماد به نفسي به سمت آتش يورش ميبردند که شعلههاي آتش چارهاي جز تسليمشدن در مقابل اين دليرمردان نداشتند.نگاهم به صحنه آتشسوزي خيره مانده بود، استرس و دلشوره عجيبي داشتم؛ از طرفي تسليمشدن زبانههاي آتش را ميديدم که نويد مهارشدن قريبالوقوع آتش را ميداد. از طرفي ترس ناشناختهاي سراسر وجودم را فراگرفته بود. آب دهانم خشک شده بود، تپش قلبم هرلحظه بيشتر و بيشتر ميشد. نگاهم به يکي از آتشنشانها گره خورد. احساس عجيبي به اين آتشنشان پيدا کردم؛ دلم ميخواست با تمام وجود فرياد بزنم نه، نه، داخل مغازه نه، احساس ميکردم با تمام وجودم فرياد ميزنم، ولي صدايي از گلويم خارج نميشد. نميفهميدم خواب هستم يا بيدار؛ حالتي شبيه وقتي که در خواب ميخواهيد فرياد بزنيد ولي نميتوانيد؛ انگار که يک نفر گلويم را در دستانش ميفشارد؛ فرياد ميزنم نه، نگذاريد داخل مغازه شود، تو را به خدا يک نفر جلوي اين آتشنشان را بگيرد، خدايا چرا زمان متوقف شد، چرا هيچ کس کاري نميکند، چرا کسي جلوي او را نميگيرد؟ چرا صداي من به گوش اين جماعتي که تماشاگر اين صحنه هستند نميرسد؟ چرا پنجره اتاق باز نميشود؟ اي واي، کاش بال درميآوردم و ميتوانستم پرواز کنم؛ ولي انگار قرار نيست من بتوانم جلوي تقدير را بگيرم.صداي مهيبي از داخل مغازه بلند شد، حرکت ماموران آتشنشاني ريتم و آهنگ ديگري به خود گرفت، انگار سرعت فيلم را زياد کرده باشند و هنرپيشگان با سرعت بيشتري مشغول بازيکردن نقششان شدهاند. صداي آژير آمبولانس در هوا پيچيد و شتابان از لابهلاي ماشينهاي آتشنشاني خودش را به نزديکترين صحنه آتشسوزي رساند؛ در عقب آمبولانس باز شد، برانکارد را بيرون کشيدند، ترس بيشتري وجودم را فرا گرفته بود. منتظر بودم هر لحظه برانکارد زودتر به داخل مغازه برده شود، ولي هنوز شرايط براي ورود برانکارد آماده نبود. ديگر طاقت نياوردم، با لباس راحتي و دمپايي از ساختمان بيرون زدم، از لابهلاي جمعيت با فشار خودم را به نزديکترين جايي که ماموران اجازه ميدادند، رساندم. صداي همهمه مردم و گريه و شيون شکام را به يقين تبديل کرد، ولي دوست نداشتم باور کنم، دوست نداشتم بپذيرم آنچه را که فکر کردم تحقق يابد. بالاخره برانکارد اجازه ورود پيدا کرد، آتشنشان قهرمان و فداکار يزدي که بر اثر واژگونشدن قفسه سنگين داخل مغازه روي سينهاش دچار سوختگي شديد توام با خفگي گازهاي ناشي از دود آتش شده بود را روي تخت روان قرار دادند و دو سر تخت در دستان همکارانش که با چشماني اشکبار همکارشان را از مهلکه به در ميبردند، داخل آمبولانس قرار دادند. غم سنگيني روي سينهام احساس ميکردم. با غمي سنگين محل آتشسوزي را ترک کردم. قادر نبودم جلوي اشکهايم را بگيرم.به هر طرف نگاه ميکردم چهره غمگين و بهتزده تماشاچياني را ميديدم که فقط با چشمانشان به يکديگر پيام ميدادند. به طرف خانه برگشتم. پاهاي خستهام ياراي بالارفتن از پلهها را نداشت؛ خودم را به اتاق خواب رساندم و روي تختخواب رها کردم. چهره آتشنشان فداکار بارها از جلوي چشمانم رژه ميرفت. احساس گناه ميکردم. افکارم مانند پرندهاي سبکبال هر لحظه به جايي سرک ميکشيد. لحظهاي چهره همسر و فرزندان قهرمان شهرمان جلوي چشمانم نمايان ميشد، ولي خودم را دلداري ميدادم و از خدا ميخواستم براي غلبه همسرش بر مشکلات مالياش جهت تامين نيازهاي مالي که در مسير بزرگ کردن فرزندانش پيش رو دارد کمکشان کند. غرق در همين افکار، ساعتها را بدون متوجهشدن گذشت زمان سپري کردم. متوجه نشدم چه موقعي به خواب رفتم، خوابي که مسير گذشته زندگيام را در ذهنم مرور کرد. روزهاي سختي که در نوجواني پشت سر گذاشته بودم. مشقتهايي که مادرم براي بزرگکردن بچههاي يتيماش کشيده بود. مرور سالهاي گذشته به پايان رسيد و از خواب بيدار شدم. لباسهايم را پوشيدم، کيفم را برداشتم و با خودم عهد کردم تا وقتي که پيشنهادهاي بيمه عمري که در کيفم دارم، پر نکرده و به همان تعداد بيمهنامه نفروشم، به خانه برنگردم. همانطور که يک آتشنشان جوان در راه رسيدن به آرمانهايش به خانه برنگشت، من هم تا کارم را تمام نکنم به خانه برنگردم. تمام روز فقط با فکر و انديشه ايجاد تغيير در زندگي ديگران تلاش کردم. فرق عمدهاي که با روزهاي قبل در خودم احساس ميکردم، انرژي مضاعفي بود که انگيزه رسيدن به هدف به من داده بود. توانستم تا شب بدون شنيدن حتي يک «نه»، تمامي يازده فرم پيشنهاد داخل کيف را پر کنم و حق بيمههايش را هم دريافت کردم. واي که چقدر فروش راحت شده بود و چقدر سرعت «بله» گرفتن از مشتريان بالا رفته بود. به خانه برگشتم، دوباره خودم را روي تخت رها کردم، چشمهايم را بستم و به فروشهايي که از صبح انجام داده بودم، فکر کردم و آنها را مرور کردم. بلافاصله جرقهاي در ذهنم ايجاد شد؛ به ياد شيوههاي فروشي که در کتابهاي ايدههاي خلاقانه فروش بيمه و کتاب «نه به نه» مشتريان در فروش بيمه عمر (نوشته حميد امامي) ارائه شده بود، افتادم. از جا پريدم و کتابها را ورق زدم؛ چه اتفاق جالبي! شيوهي فروش امروزم را با الهام از اين دو کتاب فروخته بودم. فروشهايم رنگ و بوي اين کتابها را داشت. احساس ميکردم نويسنده کتابها همراه من است و در گوشم شيوههاي فروش را زمزمه ميکند.ورق زدم تا به صفحهاي رسيدم که نوشته بود: «اگر ميخواهيد فروشندهاي عالي باشيد، بايد بدانيد چرا ميفروشيد. چرا فروختن از چگونه فروختن مهمتر است.» و آنچه امروز کار فروش را برايم از هميشه راحتتر کرده بود، اين بود که ميدانستم حالا چرا ميفروشم. يک حس لذت و احساس رضايت دروني در قلب و روحم موج ميزد. احساس سبکي عجيبي داشتم، حسي که در همه اين سالهايي که کار فروش را انجام ميدادم، نداشتم. امروز کاملا متفاوت بود چون با اعتقاد قلبي کارم را انجام ميدادم، با عشق خدمتکردن به انسانهايي که به آنها تعلق داشتم، و آنها هم به من. هرگز تا اين حد مرگ را جدي نگرفته بودم، باور ارزشهاي بيمه عمر برايم اين چنين ملموس نشده بود.حالا نگرشم تغيير کرده، براي پول نميخواهم بفروشم، من هم رسالت خودم را پيدا کردم (حميد امامي چشمهاي من را شست، شغلم را جور ديگري نشانم داد). روز بعد، و روز بعد، و در ادامه روزهاي بعد، شيوه فروش من به کلي تغيير کرد. بارها گوشي تلفن را برداشتم تا با مجله خلاقيت تماس بگيرم و از چاپ مقالههاي چاپشده در ارتباط با بيمه عمر سپاسگزاري کنم؛ ولي هربار نميدانستم چرا گوشي را سر جايش ميگذاشتم. ولي اين بار دل را به دريا زدم و به خاطر مطالب ارزشمندشان قدرداني کردم. و همينطور تماس با نويسنده کتابهاي آقاي امامي، از طريق پيامک و با دسترسي پيداکردن به کانال رسمي @hamidemami-MDRT عکس و مطالبي راجع به آتشنشان جوان خواندم. اشک در چشمانم حلقه زد. واااي خداي من چه شغل ارزشمندي دارم و قدردان آن نبودم، و برايش ارزش چنداني قائل نبودم، ولي حالا که متوجه شدم اين شخص فقط با پرداخت 300هزار تومان امروز خانوادهاش 135ميليون تومان دريافت کردهاند، آرامش دوبارهاي سراسر وجودم را فرا گرفت. از جا برخاستم و با انگيزه قويتري کارم را ادامه دادم. دلم ميخواست به خاطر داشتن چنين شغلي از همه سپاسگزاري کنم. برايم فرقي نداشت چه کسي باشد، حتي از زمين و آسمان هم تشکر ميکنم. خدايا از لطف بيکرانت سپاسگزارم، که زيباترين و ارزشمندترين شغل دنيا را به من ارزاني داشتي.خدايا واقعا من دارم چراغ جادو ميفروشم. آيا در مقابل دريافت 300هزار تومان حق بيمه 135ميليون تومان پرداختي طي سه ماه اگر اسمش چراغ نيست، پس چه چيزي ميتواند باشد؟ اگر با چشم دل ببينيم و به درک درستي از ارزشهاي بيمه عمر برسيم، آن وقت است که متوجه ميشويم از چراغ جادو هم جادوييتر خواهد شد. چراغي که ميتواند جلوي پاي زن و فرزندان بيمهگذاران را روشن کند تا به سرزمين آرزوهايشان برسند.چراغي که ميتواند راه را در دوران بازنشستگي براي بيمهگذاران روشن کند.چراغي که ميتواند در دوران بيماري، گرد غم را از رخسار بيماران پاک کند.بيمه عمر همان چراغ جادويي است که همه به آن نياز دارند.بيمه را وقتي ميخريم که به آن نيازي نداريم، وقتي استفاده ميکنيم که نميتوانيم بخريم.
ادامه
آذر ۲, ۱۴۰۳
آذر ۱, ۱۴۰۳