هیچ یک،با شروع آخرین ماه فصل پاییز پایتخت کشور یکی از سردترین شبهای سالهای اخیر را تجربه کرده بود. صبح از خواب بیدار شدم و طبق روال همهروزه برای چند دقیقه به شبکههای اجتماعی سری زدم تا از اوضاع و احوال باخبر شوم. عکسهایی از زنان و کودکانی که کنار خیابان زیر برف و روی زمین نشسته بودند و به دنبال دریافت کمک از مردم بودند. در صفحات بعدی هم خبرهای وحشتناکی از زندگی کارتنخوابها را میداد. کارتنخوابهایی که دیگر هرگز روی کارتن نخواهند خوابید، از طرفی اشک غم میریختم برای زندگی مرارتبار و غمانگیزی که سالها پشت سر گذاشته و از طرفی هم خودم را آرام میکردم چون دیگر از شر کارتنخوابی خلاص شده و برای همیشه از شر این زندگی فلاکتبار راحت شده بودند. کلنجار ذهنی و تضاد درونی لحظهای ذهنم را آرام نمیگذاشت. سرمای هوا از یک طرف، از طرف ديگر لغو برنامه سفرم به یکی از شهرهای شمالي کشور به خاطر بارش شدید برف انگیزهای شده بود برای حضور در خانه و خواندن کتاب و نوشتن مقالات و رسیدن به کارهای عقبمانده، ولی هجوم افکار آزاردهنده اتفاقات شب گذشته آرام و قرار را از من گرفته بود. همچنین دلشوره عجیبي داشتم. در اتاق گرم و راحت احساس خفگی میکردم. تصمیم گرفتم شال و کلاه کنم و از خانه بزنم بیرون، بیهدف به راه افتادم. غرق در افکار بودم. صدای زنگ مخصوص پیامهای تلگرام توجهم را جلب و رشته افکارم را پاره کرد. پیامهای تشکرآمیز زیادی دیدم. یک پیام مربوط به خانم کلباسی بود که نوشته بود. «بعد از ترک کارگاه آموزش فروش بیمه عمر با خودم قرار گذاشته بودم تا پنج بیمهنامه نفروشم به خانه برنگردم و خیلی خوشحالم كه تا الان شش بیمهنامه فروختهام و 10 میلیون و 600 هزار تومان وصولی داشتهام.و تعداد زیادی پیامک که قرار است هر روز پنج ملاقات با مشتریان داشته باشم فارغ از هر نتیجهای با هدف اطلاعرسانی؛ و تا این ماموریت را به پایان نرسانم به خانه برنگردم.» اين شیوه توانسته بود کمک زیادی به آنها كند و منجر به فروش تعداد زیادی بیمهنامه شده بود و آنها حال خوبی پیدا کرده بودند و احساساتشان را بیان کرده بودند. آرامآرام طعم تلخ اخبار ناخوشایند شب قبل در ذهنم کمرنگتر شده بود. از این که توانسته بودم به وسیله کانال تلگرام تا این حد تاثیرگذار باشم حس خوب پیدا کردم. و زیر ریزش برف پیام صوتی برای اعضا ارسال کردم و دوباره افکارم به سمتوسوی زنان و کودکانی رفت که در سرما سختترین لحظات عمرشان را سپری میکردند و برای زندهماندن و زندگی در پایینترین سطح خط فقر یا بهتر بگویم، زندگی در زیر خط مرگ، با مرگ دست و پنجه نرم میکردند. کنار خیابان شریعتی داشتم راه ميرفتم كه ذهنم سفر کرد به سالهای دور، سالهای سخت زندگی شخصی خودم. سالهای دور از خانه، سالهایی که در دوران نوجوانی به جای میز و نیمکت مدرسه، توی گاراژ به کارگری مشغول بودم. سالهایی که پدرم را به علت سرطان مغز استخوان از دست داده بودم. سالهایی که مادرم، این اسطوره مقاومت، در مقابل مشکلات و سختی هرگز تسلیم نشد و سر فرود نیاورد. او هرگز حاضر نشد برای حل مشکلات و معضلات زندگیاش راه ساده ازدواج دوباره را در پیش بگیرد. همت والای او باعث شد انتخابی ارزشمند و تصمیمی سرنوشتساز بگیرد. تا مسیر زندگی فرزندان و حتی نوادگانش را تغییر دهد. او به آموزشگاه خیاطی رفت و کار دوختودوز را آموخت و به دنبال آن کار بافندگی با ماشینهای بافندگی خانگی، و با گرفتن وام وسایل مورد نیاز کارش را خریداری كرد. و یکی از اتاقهای خانه مسکونی را تبدیل به اتاق کارش کرد. کسبوکارش رونق گرفت و با گرفتن شاگرد و آموزشدادن به آنها و کارآفرینی و دوخت لباس عروس و… وضعیت اقتصادی ما رنگوبوی بهتری گرفت و از این راه توانست پنج فرزند یتیمش را كه سه تا 15ساله بودند سروسامان دهد.در همین حال جرقهای در ذهنم زده شد و داستانی را به یاد آوردم. روزی جوانی روی ماسههای ساحل دریا دراز کشیده بود و به آسمان نگاه میکرد، ناگهان فریادی شنید. از جایش بلند شد و متوجه شد شخصی در حال غرقشدن است. خودش را به آب زد و شخص در حال غرقشدن را از مرگ نجات داد و به ساحل برگشت. هنوز روی ماسهها دراز نکشیده بود که فریاد شخص دیگری او را دوباره به دریا کشاند.فرد دوم را هم نجات داد و برای بار سوم و چهارم و پنجم همین اتفاق تکرار شد. جوان خسته و مستاصل روی ماسهها افتاد، ولی همچنان صدای درخواست کمک نفرات بعدی ادامه داشت.ولی جوان دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود تا بتواند به کمکهایش ادامه دهد. اگر میخواست به کمکهایش ادامه دهد بیم آن میرفت که خودش هم به سرنوشت آنان دچار و غرق شود. خسته و ناامید و درگير با عذاب وجدان در ساحل شروع به قدمزدن کرد. چند قدمي که پیش رفت دیوانهای را دید که مردم را به دریا میاندازد، به آرامی جلو رفت و دست دیوانه را گرفت و از کنار دریا دور کرد. او مشکل غرقشدن مردم را با شیوه سادهای حل کرد. چراغ امیدی را در دل من روشن کرد. احساس آرامش و سبکی عجیبی پیدا کردم. راه را پیدا کرده بودم. احساس رهایی از زیر فشار بار سنگینی که میخواستم یکتنه به جنگ مشکلات بروم خلاصم کرد. گفتم باید از یک نقطه شروع ميكردم. گوشی موبایل را از جیبم درآوردمو به یکی از همکارانم خانم الهه شوري که همسرش را از دست داده بود و دو تا دختر داشت زنگ زدم. و گفتم یک ایده عالی دارم. حاضری به من کمک کنی؟ پرسید میشود بیشتر توضیح بدهي؟ گفتم میخواهم شبکهای راهاندازی کنی برای بانوانی که همسرشان را به هر دلیلی از دست دادهاند. این بانوان میتوانند از هر سطحی از جامعه باشند و قرار است که این افراد به همديگر کمک کنند و یک باشگاه کارآفرینی تشکیل بدهند و به گروههای مختلف تقسیم شوند. مثلاً یک نفر تابلوفرش ميبافد، پنج نفر را بهش معرفی میکنیم. امکانات در اختیارش میگذاریم تا به این پنج نفر آموزش بدهد. و تولیداتشان را هم به وسيله شبکه به فروش میرسانیم. افرادی که مهارتهای کمتری دارند با تولید محصولاتی مثل مربا و ترشیجات، با ثبت یک برند و گرفتن مجوزهاي لازم و استفاده از تواناییهای خودشان وارد چرخه تولید خواهند شد. کسانی که توانایی فروش محصولات را دارند، با ارائه آموزشهای بازاریابی و فروش وارد چرخه فروش خواهند شد.و کسانی که شرایط ورود به عرصه بازاریابی و فروش بیمه را دارند، به عنوان فعال شبکه فروش بیمه، برایشان این فرصت را ایجاد ميكنيم و به نمایندگان شرکتهای بیمه معرفیشان میکنیم. در حال گفتوگوی تلفنی بودیم که دوست عزیز و بزرگوارم جناب آقای رستموندی سه بار پشت خط آمدند. از همکارم خداحافظی کردم و تلفن ایشان را پاسخ دادم. ایدهام را با آقای رستموندی هم در میان گذاشتم. او از این طرح استقبال کرد و قول همکاری برای ثبتکردن این نهاد مردمی را داد. کار را شروع کردیم و پایههای نهادی را بنا كرديم تا افراد آسیبدیده دنیای بهتری برای خودشان بسازند، و این تهدید را در زندگی به فرصتی عالی تبدیل کنند و با فعالیت در این باشگاه کارآفرینی با عزت و غرور و سربلندی فرزندان شایسته و ارزشمند برای کشور عزیزمان تربیت کنند، ضمن اینکه مادران به داشتن فرزندانشان افتخار کنند و فرزندانشان هم با تلاش و پشتکار و عبور از مشکلات و بحرانها بتوانند زندگیای بسازند که شایسته ارزش زیستن را داشته است. «دست به دست هم دهیم به مهر، میهن خویش را کنیم آباد» چقدر زیبا بود این بیت شعر در کتاب فارسی دبستان و چقدر دلم برای مهربانی تنگ شده بود. چقدر زیبا خواهد شد وقتی دنیا را به جای بهتري برای زندگی انسانها تبدیل کنیم.من عاشقم، عاشق سرزمینم، عاشق مردمم، و از همه مهمتر عاشق دستان شما تا دنیا را به جای بهتری برای زیستن تبدیل کنیم.
ادامه
آذر ۲, ۱۴۰۳
آذر ۲, ۱۴۰۳