تقصیر من بود بازهم. زردی روی هجده بود و باید بستری میشد. پسرک هشت روزه من باید می رفت زیر دستگاه و چند بار دیگر هم خون میداد. تقصیر من بود که خوب شیرش نداده بودم تا زردی از تنش در برود. تقصیر من که قطره فلان و بهمان داروی گیاهی را به بچه نوزاد نخورانده بودم…
گروه هیچ یک زندگی؛روایتهای مادرانه- سیده حکیمه نظیری : هم قدش شدم و نشستم روی دوتا زانو. پسرم نشسته بود روی گلیم فرش آشپزخانه و لقمه کوچولویی که من گرفته بودم هنوز توی دستش بود. گفتم : «مامانی بگو آآآآآآآاااا!» و خودم تکرار کردم تا بفهمد. لبهای کوچکش را از هم باز کرد و شش تا دندان جلوییاش پیدا شد. دوتا دندان جلو ای بدک نبود. اما دوتا کناریها یک رنگی شده بود که دلم میخواست به جای ۶ سالگی همان لحظه بیفتد و من نبینمشان. اما بود. وقتی پسرم مشغول خوردن لقمه توی دستش شد، من داشتم به تمام ماههای گذشته فکر میکردم. به ۱۲ ماهگی، ۱۱ماهگی و حتی ده ماهگی اش. به اینکه چطور این دندانها پوسیده بود. تقصیر من که نبود، بود؟! قطعا بود.
مگر همه چیز بچه ها به مادرشان مربوط نیست؟!دندانش هم بود دیگر. از همان اول اولش همه چیزش به من مربوط بود. وقتی هشت روزگی توی راهروی بیمارستان نشسته بودم و دکمه های لباسم را تند و تند باز می کردم که وقتی بابایی آوردش، شیرش بدهم، توی همین فکر بودم. توی این فکر که همه چیزش بمن ربط دارد. دلم میخواست زمان متوقف میشد و میدویدم و از دکتر میگرفتمش تا دست کوچولویش را سوزن نزند و خون نگیرد. دست بود یا پاشنه پا؟! یادم نیست. آن لحظه فقط فکر بغل کردنش بودم و اینکه قندش دارد میافتد و کاش زردی نداشته باشد. صدای گریه اش، بغضم را ترکانده بود ولی اشکم را پس می زدم. ناخنم را فشار می دادم کف دستم و آن بیست ثانیه، مثل بیست تا کوه بود که روی شانه چپم سنگینی می کرد.
تقصیر من بود بازهم. زردی روی هجده بود و باید بستری میشد. پسرک هشت روزه من باید می رفت زیر دستگاه و چند بار دیگر هم خون میداد. تقصیر من بود که خوب شیرش نداده بودم تا زردی از تنش در برود. تقصیر من که قطره فلان و بهمان داروی گیاهی را به بچه نوزاد نخورانده بودم…شاید حتی تقصیر من بود که لباسش را کم نمی کردم و دماسنج نمی گرفتم ببینم دمای اتاقمان برایش خوب است یا نه؟! همه این جمله ها را توی سرم مرور می کردم. نوزاد را چسبانده بودم به بغلم و اشکهایم سرمی خورد روی صورت جفتمان. ماشین ما پارک شده بود جلوی در بیمارستان و من عین گنجشکی شده بودم که جوجه اش را محکم گرفته بود و به کسی نمی داد.
سر دخترم هم همین قصه بود
اینجا اولی اش بود؟! اولین باری که تقصیر من بود؟! نه… سردخترم هم همین قصه بود. انگار که مادر شدن از همان اولش درد داشت. وقتی زردی دخترم به هجده رسید من تازه نه روز بود که مادر شده بودم. توی فکر سرهمی توی کمد و عکاسی از انگشتهای چروک خورده صورتی اش بودم. توی این فکر بودم که لباسهای کوچولویش تازگی ها شده پای ثابت بند رخت خانه و نبات یزد توی دلم آب می کردند. کرونا بود و دستگاه آمد و شد نفر چهارم خانه ما. من، مامان خودم، بابایی بچه ها و یک نوزاد. دخترمان… زیردستگاه یک بند گوشتی هم که داشت آب شد و غصه اینهم رفت و روی آنیکی جا خوش کرد. انگار که بنا آمده باشد و بخواهد خیلی زود یک دیوار بسازد. دیوار عذاب وجدان هی بالاتر می رفت. بنا تازه کار نبود و جوری آجر می چید که اصلا حسش نمی کردم. ملاتش هم با خودم بود. انواع و اقسام حرفها را ردیف می کردم که آخر باز قصه به نام من تمام شود : «من خوب شیر ندادم وزنش کمه، من آروغشو خوب نگرفتم، رفلاکسی شد، من لباس گرم تنش نکردم، فین داره!»
وقتی ۱۸ ماهگی دخترم زنگ زدم مشاوره و گفتم این بچه نمی آید برویم مراسم تعویض پوشک توی دستشویی! مشاور گفت :«خب بدن خودشه بذار خودش میفهمه میسوزه میاد!»
توی دل من یک سماور آب جوش چپه شد یک دفعه، پیش خودم گفتم :« من مامانشم خب! یعنی چی که مااز هم جداییم!؟خودش میدونه یعنی چی؟! »انگار هنوز توی دلم بود و هرکاری می کردم به دوتایمان ربط داشت. ما یکی بودیم برای من. اما دخترم چطور؟! و بعدتر پسرم! آنها دلشان میخواست با من یکی باشند؟! مثلا دلشان میخواست خاک بازی کنند یا دستشان را بمالند به نرده های پله برقی، حتی چیزهای کثیف روی چمن را بردارند و نگاه کنند. من دستشان را می گرفتم و نمی گذاشتم. هیچ مادری اجازه نمی دهد. ولی راستش خودم هم نمیدانم بخاطر چی بود. شاید وقتی آنها دست میزدند من مورمورم می شد. انگاری خودم بودم که دستم کثیف و خاکی میشد. شاید بچه ها آنقدر که من فکر می کنم دلشان نمی خواست یکی باشیم. من چطور؟! میخواستم یا نمی خواستم…؟
تن بچه تن من هم بود
خواستنش را نمیدانم. اما نتوانستن را می فهمم. ازوقتی مادر شدم دیگر دست خودم نبود که تن بچه تن من هم بود. حتی شخصیتش انگار مال من بود. اگر کسی توی پارک با دخترم بازی نمی کرد انگار یکی هلم داده بود عقب، دردم میآمد. اگر دخترم شب میخواست بی پتو بخوابد و گرمش میشد من آخر شب باز پتو رویش میکشیدم . احساس میکردم سردش شده. همانطور که خودم میلرزیدم.
همه این احساسهای ناتمامم تهش میشد این که هراتفاقی برای بچه ها میافتاد تقصیر من بود. روزهایی که زردی داشتند هیچ کس حتی یک نفر هم به من نگفت : «چرا خوب شیرش ندادی؟! یا وقتی وزن جفت بچه ها ۱۵ روزگی کم بود، هیچ کس نیامد به من بگوید تقصیر توی مادره!» من خودم بودم که ملات دست بنای عذاب وجدان میدادم تا دیوارش را بالاتر ببرد و طوری بسازد که به این راحتیها ترک هم برندارد. سرنخ همه ماجراها خودم بودم. اینکه دندان پسرم پوسیده بود چون من شیر شبش را قطع نکرده بودم وشکلات دستش داده بودم و این قضیه که مسواک هم می زدم برایش یا حواسم بود که شبها وعده شیرش زیاد نباشد، دلداری ام نمیداد.
چرا همه کاره بودم راستی؟! چرا هیچوقت فکر نمیکردم تقصیر بابایشان است مثلا، یا مثلا تقصیر فلان دکتری که وقتی بهش گفتیم دندانش دارد خراب میشود نگفت شیر نده. چرا همه کاسه کوزه ها را سرخودم می شکستم؟! ولی آماتور بازی درنمیآوردم. وقتی دوستم سر غذا نخوردنش دخترش بغضی میشد و حتی از خودش بدش میآمد من منطق همه چیز را برایش میگفتم. راهکار میدادم و میگفتم که همه بچه ها همینند. حتی ازش میپرسیدم : «این بچه حالا دوسالشه میخوای تا ۲۰ سالگیش اینطوری خودتو سرهمه چی عذاب بدی؟! »و فکر میکردم من که از این مادرها نیستم. ته تهش سر زردی و وزنش دلگیر شده ام. بعدش که دیگر چیزی نبوده، من به عذاب وجدان رو نداده ام. خانه ندارد توی دل من. اما داشت…آن پس و پشتهای وجودم داشت می چرید و فربه می شد. میخواست یکباره بیاید و یقه بی دکمه لباسم را سفت بچسبد و زمینم بزند.
این همه عذاب وجدان
وقتی بعد از سه سال مادری، دندان پسرم پوسید وبعد پوسیدگی بدتر شد، آن دیوار را دیدم! چشمم به موجود پشمالویی افتاد که توی منفی بافی های من می چرید و سوت می زد. عقب عقب رفتم و ترسیدم! ترسیدم که تمام عمرم ملات بدهم دست بنا. ترسیدم این بچه ها ده سالشان که بشود دیگر از پسش برنیایم. دیگر اینهمه عذاب وجدان جا نشود توی وجودم. دندانش خراب شده که شده! اینرا به خودم گفتم. وقتی بابایشان گفت: « اینا شیریه بابا میفته. غصه نداره که. تازه مال بقیه رو برو ببین. چیزی نیست که.» من هم تکرار کردم. هر روز زل زدم به دندانهایش و با خودم گفتم می افتند. بارها نشستم از اول ماجرا مرور کردم که چرا بچه تر که بود شیرشبش را قطع نکردم. مرتب مسواک زدم یا زدم؟! چقدر شکلات میخریدیم؟! تمامی نداشت. یکشب فکر تازه ای کردم. کاریکه از دستم برمی آمد همین غذا دادن به آن موجود پشمالو که نبود، بود؟ تا کی میخواستم رو بدهم بیاید بچرد و آخرش یقه خودم را بچسبد؟! عذاب وجدان را میگویم.
شیر شب پسرم را به هرجان کندنی که بود قطع کردم و از فردایش حواسم را دادم که شکلات اگر خورد آب بدهم. مسواک بزنیم و دیگر کمتر زل بزنم به دندانهای کوچولویش. دوتا دندان خراب شد. سی تای دیگر که هنوز داشت. نه که نسخه خاصی خریده باشم از جایی و یک شبه دیگر مامان مدرنی شده باشم که بچهاش را وجود جدایی می بیند. اما کم کم فهمیدم کدام کلنگ به این دیوار ترک میاندازد. حالا قبل از هر چیزی، به کاریکه میتوانم بکنم فکر می کنم. به چیزیکه می توانم تغییر بدهم…دندانش، درسش، دوستش، مریضی اش،حتی خراب شدن زیپ لباس تازه اش…همه چیزش بمن ربط دارد، از حالا تا ابد. پس شاید بتوانم کمتر خودم را عذاب بدهم و بنا را بیرون کنم. جایمان را تنگ کرده این دیوار. من هم گاهی باید مثل بچه هایم خوب تر ببینم. ببینم که دوتاییم. من وبچه هایم…