یک شب که شله زرد نذری توی ظرفهای یکبار مصرف می ریختم تا بین در و همسایه پخش کنیم، یاد همسایه طبقه اول افتادم. یک ظرف دیگر هم آوردم و پر کردم از شله زرد، رویش دارچین ریختم و گل محمدی گذاشتم. تلفن را برداشتم و شماره اش را گرفتم. پیش خودم فکر کردم بگذار یکبار هم بی برنامه تا کنم با آدمها. دلی و سرخوش
گروه هیچ یک زندگی؛ سیده حکیمه نظیری: میخواستم عین همیشه سلام علیکی کنم و رد شوم. ولی خانم همسایه ایستاد و با سوال دومش من هم ایستادم.« شما چند وقته اومدین؟!» گفتم شش ماه و چشم چرخاندم دنبال بچه ها که داشتند میرفتند سمت در مجتمع. دختر او ولی کنارش ایستاده بود و با سوال توی چشمهایش به من نگاه میکرد. وقتی گفتم شش ماه بنظر خودم خیلی وقت بود که ما ساکن مجتمع شده بودیم و از بازکردن کارتنهای موز و جادادن ارکوپالها خیلی گذشته بود. اما خانم همسایه گفت :«پس شمام مثل ما تازه اومدین!»
تازه؟! کدام تازه؟! دوست داشتم از خیلی وقت پیش صاحبخانه باشم. شش ماه بنظرم خیلی بود. آنقدر که دیگر یاد گرفته بودم سوپری و نانوایی و مسجد کدام طرف است و بلد بودم آدرس وکدپستی خانهمان را بی معطلی بدهم به بقیه. لبخند کمرنگی زدم و وقتی پرسید کدام طبقه ایم من هم به رسم ادب طبقه شان را پرسیدم. از این سوال و جوابها زیاد شنیده بودم. هربار که پایین میآمدم یا گاهی توی آسانسور تلاش کرده بودم همسایه و دوستی برای خودم دست و پا کنم اما انگار شش ماه برای اینجور کارها زود بود. هنوز پاگیر نشده بودیم توی مجتمع که دوست و رفیق هم داشته باشم. بیشتر این حرفها همانجا توی محوطه تمام میشد و حتی به پرسیدن فامیلی و تعارف زدن اینکه بیایید خانه ما چایی بخوریم نمیرسید. یک وقتهایی هم بچه ها را میبردم پارک روبرو. با اینکه محوطه خودمان بازیهای بیشتری داشت اما به بهانه معاشرت میرفتم. معاشرت خودم با مادرها، معاشرت بچه ها با همسالانشان. بیشتروقتها هم آنجا خوش میگذشت و هر سه تاییمان، سرخوش و قبراق برمیگشتیم سمت آسانسور و دکمه طبقه پنجم را با خستگی شیرینی میزدیم.
خداحافظی کردیم و هرکس رفت سی خودش. او رفت سمت آسانسور تا یک طبقه را برود بالا و من راه افتادم سمت بچه ها که دیگر رسیده بودند به در و روی پنجه پا می ایستادند تا کلید بازشدنش را بزنند.
خانم همسایه ماندنی میشود
روضه تمام شده بود و سینه زنی هنوز ادامه داشت. خم شده بودم کفشهای صورتی دخترم را پایش کنم که چشمم به دخترکوچولوی مرتبی افتادکه داشت به من و دخترم نگاهم میکرد. حتما توی مهد هیات باهم دوست شده بودند. میخواستم اسمش را بپرسم که مامانش نزدیک تر آمد و پیش دستی کرد. گفت چقدر چهره من برایش آشناست! من هم نگاهی به صورتش سفید و مهربانش کردم و با خنده گفتم شاید مرا توی مسجد دیده. آنجا می رفتم شبهای قبل. هیچ کداممان نتیجه خاصی توی ذهنمان شکل نگرفت. دست دخترهایمان را گرفتیم و از پله ها پایین رفتیم. مراسم شب سوم محرم تمام شده بود و دلم میخواست هرشب بیایم همین جا روضه. روضه مدرسه،خودمانی تر از مسجد بود. من دست دخترم را گرفته بودم و همسرم پسرکمان را میآورد. صدای قرچ قرچ یکبار مصرفهای نذری توی دستمان، تنها صدایی بود که سکوت ته فکرم را می شکست اما یکهو دخترم با ذوق و کمی بلند گفت : «مامان ببین همون خانمه و دوستم!» راست میگفت. همان خانم توی مدرسه بود. پا تند کردم برسم بهشان ولی باز دم آسانسور بود که به هم رسیدیم. خانم همسایه مرا که دید خندید و گفت: «پس همسایه ایم!» تازه یادمان آمد چند ماه پیش همینجا از هم آدرس طبقه ها را پرسیده ایم و حرفمان به هیچ کجا هم نرسید. تا بیایم بپرسم واحد چندند و فامیلی؟! آسانسور آمده بود و یک طبقه که مجال حرف زدن نمیداد. خانم همسایه ولی زرنگ تر بود سریع گفت: «شماره ام را بنویس.» من هم تند تند حفظ کردم و روی صفحه گوشی زدم. حالا یک همسایه داشتم که حرفمان از طبقه و واحد بیشتر شده بود. همسایه مان گفته بود بیایید خانه ما بچه ها بازی کنند. گرچه حرفش را به پای تعارفهای همیشگی گذاشته بودم اما دلم میخواست یکبار همسایه بازی بچگی را واقعی کنم و بتوانم چادر سرکنم بروم خانه ای که با من فقط چند پله فاصله دارد. شاید برای همین ها بود که همان شب پیام دادم تا شماره ام روی گوشی همسایه بیفتد و یک گوشه بماند و این بازی قشنگ، جدی تر بشود.
خادم هیات آشنا از آب درمیآید!
فردایش باز رفتیم مراسم مدرسه. مهد هیات را از طبقه بالا آورده بودند پایین و این یعنی هربچه ای حداقل ۲۰ تا پله ای با مادرش فاصله داشت. رفتم داخل و داشتم با خودم حساب کتاب میکردم که دخترم اینهمه پله را توی چند دقیقه می تواند بیاید، که خانم همسایه برایم از دور دست تکان داد. ایستاده بود بین بچه ها و خنده گرمش طوری بود انگار مرا خوب میشناسد. از همان اولین باری که دم آسانسور همدیگر را دیدیم. جلو آمد و دست دادیم و گفتم که کاش می شد بچه ها بمانند و ما برویم بالا، نمیدانم بمانم یا بروم پیش دخترم. گفت بروید. من هستم. این بودنش یعنی شده بود خادم هیات و من با خیال راحت می توانستم پله ها را بالا بروم و روی شماره ای که توی گوشی «همسایه» ذخیره شده حساب باز کنم که اگر دخترم کاری داشت به من فوری زنگ بزنند. هرشب من می رفتم بالا و با خیال راحت دخترم را به همسایه طبقه اولی مان می سپردم و وسط های روضه و گریه به جانش دعا میکردم.
یک شب که شله زرد نذری توی ظرفهای یکبار مصرف می ریختم تا بین در و همسایه پخش کنیم، یاد همسایه طبقه اول افتادم. یک ظرف دیگر هم آوردم و پر کردم از شله زرد، رویش دارچین ریختم و گل محمدی گذاشتم. تلفن را برداشتم و شماره اش را گرفتم. پیش خودم فکر کردم بگذار یکبار هم بی برنامه تا کنم با آدمها. دلی و سرخوش. عین روزهای پارک رفتن که هر کس با بچه اش میآمد سرحرف را باز می کردم و درخت دوستی که نه اما درخت هم محلگی به بار می نشاندم. دوتا بوق نخورده جواب داد. گفتم که همسایه طبقه پنجم هستم و یک توک پا دم در خانه کارتان دارم اگر هستید. گفت: «هستیم» و من ظرف به دست رفتم. با دخترم رفتیم و ظرفشان را دادیم. عینهو بچگی ام که آش نذری مامان را برای همسایه ها می بردم حس شوق زیر پوستم به جریان افتاده بود. حیف که کاسه من گلسرخی نبود و دوره زمانه آنقدر عوض شده بود که ظرفهای نذری را کسی برنمیگرداند.
همسایه بازی واقعی میشود
همسایه مان ظرف نذری مرا برنگرداند، ظرف یکبار مصرف که برگرداندن ندارد. عوضش یک روز عصر زنگ زد و گفت :«اگه حالشو دارین بیاین پیش ما. خوشحال میشیم.» اولش یکی دوجمله تعارف کردم بعد با خوشحالی پیام دادم میآییم. مزه زبانم عوض شده بود. همسایه بازیمان داشت واقعی میشد. هرچه فکر کردم برایش چه ببرم پیدا نکردم. وقتی به همسرم زنگ زدم گفت: «دست خالی برو اتفاقا! که از همین اولش راحت و بی قید وبند رفت و آمد کنید.» راست میگفت. شیشه مربای خانگی را برگرداندم توی یخچال وتوی هیچ ظرف سرامیکی چیزی نچیدم برای بردن. پیش خودم گفتم: «سادگی پیوستگی میآورد.»
زنگ واحد ۱۰۱ را که زدم، زندگی آپارتمانی عوض شد. رفتیم تو و وقتی بیرون میآمدم دیگر دوست پیدا کرده بودم برای خودم. دخترم از من جلوتر بود و با دوستش حسابی بازی کرده بود. ما آنقدر حرف زده بودیم که من بفهمم هم سن و سالیم و هم رشته، از خانه هایمان حرف زده بودیم و بچه هایمان.. ازپوشک گرفتن و کیک پختن و حتی لاغری. فکرش را که میکنم توی همان یکساعت از هر دری حرف زده بودیم. حتی فهمیده بودیم جفتمان کمردرد داریم و برنامه ریختیم که دوتایی استخر برویم. حالا که این حرفها را مینویسم فائزه هم یکبار خانه ما آمده و یکبار هم باهم رفته ایم پیاده روی. قرار گذاشتهایم کافه هم برویم. همین بغل گوشمان است. زنگها و پیامهایمان از یکی دوتا بیشتر شده و دیگر همسایه بازی مان، خاله بازی واقعی شده. اگر به فائزه بگویم روایتش را نوشتهام میخندد. مثل من که به ارشد خواندنش میخندم. حالا که فکر میکنم شش ماه نه حتی یکساعت هم برای دست و پا کردن دوست همسایه بس است فقط کافیست آن وقتی که دم آسانسور از کنار هم رد میشویم و شماره واحد میپرسیم، چهره آن آدم روبرو را یادمان نگه داریم، یکبار دم خانه اش نذری ببریم و شماره اش را زود قاطی مخاطبین گوشیمان کنیم. به همین راحتی…