همیشه دلم میخواست مادری را با سنجاق قفلی توی کشویم، وصل کنم به عشق دیگرم! «نوشتن»…اما وقتی دخترم به دنیا آمد انگار که همه سنجاق قفلی های دنیا را جمع کرده بودم و ریخته بودم دور که یک وقت دستش را زخم نکند. ولی هشت ماهگی اش یک سنجاق تازه گیرم آمد.
گروه هیچ یک زندگی- سیده حکیمه نظیری: تا چشمهای دخترم رفت روی هم، پریدم توی آشپزخانه و هدفون را یواش چسباندم به گوشی. نارنگی و خودکارم را هم چیدم بغل دست کلاسورم و دکمه شروع صوت را زدم. هرپنج شنبه کارم همین بود. دخمل کوچولوی ۸ ماهه ام را با لطایف الحیل میخواباندم که بتوانم صوت کلاس را گوش کنم و تکلیفم را تا پایان روز برسانم. کلاس نویسندگی، مزه سس شکلات روی بستنی قیفی تبریز را میداد. فقط هرچه فکر میکردم یادم نمیآمد چرا این همه سال اینطرفها نیامده ام و سراغ هیچ تکنیک و کلاسی نرفته ام، من که از هشت سالگی مینوشتم، درست هشت ماهگی دخترم، یادم َآمده بود میخواهم نویسنده شوم! چقدر به موقع!
پاییز من آن سال به جای نارنگی و انار دانه شده، بوی خرده آشغال مدادرنگی و کاغذ تازه میداد. تمام پنج شنبه های پاییزم را نوشتم و خواندم و کیف کردم. تصمیمم راگرفته بودم. میخواستم همین راه را بروم. تهش هم معلوم نبود، اصلا مگر ته هم داشت؟! میدانستم که حالاحالاها باید کلاس و دوره بگذرانم و کف کفش های کالجم حسابی ساییده شود. وقتی کلاسم شروع شد، دخترم هنوز چهاردست و پامیرفت و زمانی که تمام شد فرشته کوچولوی ما تاتی تاتی میرفت. خرج کلاس و دوره آنلاین و کتاب های بیشماری که باید میخواندم مرا توی خط سفارشی نوشتن انداخت. با خودم فکر کردم حالا که توی ۲۵ سالگی، قلمم یاد کاغذستان کرده و دلم میخواهد حالا حالاها شاگردی کلمات را بکنم، آب باریکه لازم دارم. از آن آب باریکه ها که خرج خودکار کیان و اشتراک فیدیبو و طاقچه را بدهد و پول دوره آنلاینم را در جیبم بگذارد. افتادم دنبال کار و کار هم یواش یواش عین وانت میوه فروشی که قرار است از همه محله ها بگذرد، سرفرمان را چرخاند سمت کوچه ما. من هم معطل نکردم و تا میتوانستم میوه اعلی سوا کردم.
من و مادر دومم!
کم کم کارم داشت زیاد میشد و دخترم هم داشت از آب و گل درمیآمد. توی هرسنی فکر میکردم خب دیگر، بزرگ شده و از پس خیلی چیزهایش برمیآیم. بعد میدیدم ای بابا! چالش جدید تشریف فرما شد. آنقدر هم چالشهای جدید سر و ریختشان فرق کرده بود که توی هیچ کتابی نمیفهمیدمشان. من عین این رفوزه های کلاس، هم کارگاه و دوره میرفتم وهم کار میکردم. انگار میخواستم این چند سال دوری را یک دفعه جبران کنم. نوشتن شده بود مادر دومم. آب ونان روحم را میداد و سر پیچ های سخت، می آمد درد دلم را گوش میکرد و حتی گاهی با من مینوشتشان. تا اینکه یک روز همه چیز فرق کرد. وقتی نشستم روی صندلی آزمایشگاه و به عددهای روی برگه خیره شدم، قلبم تند میزد. چشمهایم برق افتاده بود و فکر میکردم به مادر دومم چه بگویم؟! بگویم تا کی صبر کند که من این دوتا جوجه ام را از آب و گل دربیاورم و برایش دختر خلفی باشم؟!
یک شکم تپل و یک دخترکوچولوی بازیگوش که حالا افتاده بود توی سراشیبی چالش؛ یک روز لباس تنش نمیکرد، فردا نمیآمد برویم پوشکش را عوض کنم، پس فردا بهانه پارک رفتن میگرفت و از توی حمام بزور میکشیدمش بیرون. از صبح که بیدار می شدم تا شب که حتی وقت نمیکردم کلیپس موهایم را باز کنم و بخوابم، یک لحظه هم وقت خالی پیدا نمیکردم. دخیل بسته بودم به همان دو ساعت وسط روز که دختر جان میخوابید و میتوانستم پشت لپ تاپ بنشینم و کارهایم را راه بیندازم. این ها همه مال وقتی بود که جوجه توی خانه ما یکی بود و من هم هنوز توی مرحله تاتی تاتی نوشتن بودم. هرچند دخترم دیگر حرفه ای راه میرفت و میپرید و حسابی دل ما را ریسه میکرد دنبال خودش. سه ماه آخر بارداری، سفارش معرفی کتاب گرفته بودم آن هم چهارجلد. شبها وقتی همه میخوابیدند من کتاب را میگذاشتم روی قله دلم و میخواندم. زود خسته میشدم و باز تغییر وضعیت میدادم و تا من بیدار بودم، جوجه توی دلم هم بیدار بود و دست و پایش را میکشید به دیواره های دلم. انگار که با من کتاب میخواند و کیف میکردیم و آن شبها را سنجاق میکردیم به دفترچه اسلیمی خاطرات شیرینمان. چهار جلد معرفی را نوشتم و چاپ شد، با کمک های نقلی تودلیام آنقدر خوب شد که بعدا از روی همان معرفی خیلیها سفارش کارهای تازه تری به من دادند. خودم هم با گذشت چند سال هنوز آن معرفی گرمم را دوست دارم، ولی این آخرش بود.
خلق یک لبخند عمیق
دیگر مرخصی گرفتم. با مادر دومم خداحافظی کردم و گذاشتم هرقدر دوست دارد به جانم غر بزند که حالا وقت رفتن نیست و تازه داشتیم روی دور می افتادیم. بهش قول داده بودم زود برمیگردم، خیلی زود.
به قولم هم عمل کردم. پسرکم دوماهه بود که من باز آمدم نشستم پای گوشی و هدفونم را چسباندم به گوشم. حالا که جوجه هایم دو تا شده بودند من هم انگیزه بیشتری داشتم. حالا که چالش های زندگی ام ضریب خورده بود و چشم به هم میزدم مثل قبض آب و برق بیشتر و بیشتر میشد، من هم داشتم نسخه تازه ای از خودم منتشر میکردم. نسخه ای که وقتی کم میآورد مینوشت! وقتی خوابش میآمد مینوشت، وقتی اعصابش مثل دستمال کهنه آشپزخانه میشد بازهم مینوشت! حتی وقتی بچه ها تب میکردند و چشم هایش میسوخت باز هم مینوشت، نه تنها مینوشت که باز دوره میرفت و تکلیف میداد و کتاب میخواند!
و بعد از همه اینها، فکر میکرد تهش کجاست؟! و جواب خودش را میداد که هیچ جا!
مگر رشد آدمها ته دارد که رشد مادرها داشته باشد؟!
حالا که دخترم کم کم دارد برای تولد چهارسالگی اش داستان سرایی میکند که دوستش را دعوت کنم، کیک خرگوشی بگیریم و…من نویسنده ام. میتوانم به عقب برگردم و به خودم افتخار کنم که دست از قد کشیدن برنداشتم. به خودم بگویم دستمریزاد که نگذاشتی غول بی شاخ و دم «من نمی توانم با دوتا بچه» زیر کرسی زندگی ات بخوابد. عوضش گل محمدی انداختی توی چایی هایت و پای کلاس و دوره و نوشتن، لبخندت را یک درجه واقعی تر کردی. کاری که همه مامانها، متخصص آنند، فقط باید بخواهند. «خلق لبخندهای عمیق» را میگویم!