هیچ یک،در ادامه سلسله مباحث گذشته با شما عزیزان دیدم بیمناسبت نیست با توجه به نزدیکشدن به پایان ماه مبارک رمضان به سرگذشت یکی از کارآفرینان در زمینه رستورانداری و تهیه غذا بپردازم و آنکسی نیست جز خانم فاطمه طریقتمنفرد صاحب رستوران هانی.در شهریور 1331 در خیابان ری تهران و در خانوادهای کاملا مذهبی به دنیا آمد. پدرش از رستوراندارهای قدیمی تهران بود. عاشق درس و مدرسه بود و به خاطر آن هر کاری میکرد. در طول تحصیل همیشه شاگرد ممتاز و مورد توجه معلمان و مدیران خود بود اما پدر مخالف درس خواندن دختر خانواده بود و عقیده داشت دختر باید زندگی و شوهرداری کند او را چه به درسخواندن.با وجود اينكه درسش خيلي خوب بود و حتی با وجود پادرمیانی اولیای مدرسه جهت ادامه تحصیل و متقاعدکردن خانواده، اما حرف پدر یککلام بود؛ شوهرکردن فاطمه و خانهداری. مدرک ششم خود را میگیرد و با مردی که 17 سال بزرگتر از او سن داشت ازدواج ميكند، شوهرش صاحب کارگاه کیف و چرم بود. خودش میگوید: خیلی زودتر از آنچه فکرش را بکنم اسیر زندگی و بچههایم شدم. حالا چهار بچه قد و نیمقد داشتم. دیگر همه وجودم بچههایم بودند. صبر و تحمل من برای این بود که آن چیزهایی را که برایم مهم بود برای فرزندانم زنده نگه دارم. شوهرم از صبح خروسخوان تا دیروقت سرش به کار بود و اگر وقت فراغتی هم داشت، آنقدر آدم دورش بودند که یادی از ما نکند؛ از من و چهار فرزندش که کوچکترینشان دخترم بود که چند ماهی بیشتر نداشت. شوهرم نبود تا بزرگشدن بچهها و جانکندنهای مرا ببیند. تنها چیزی که از زندگی میدانست کارکردن در کارخانهای بود که دیگر بودنش هم برای من عذابآور شده بود.دلم سنگین شده بود از بس پی کار بچهها بودم و منتظر لقمهنانی که او به خانه میآورد.شاید باورکردنش سخت باشد ولی یک شب یکی از کارگران کارخانه خبر آورد که کارخانه آتش گرفته است. وقتی خبر را شنیدم مات ماندم. اگر بگویم ناراحت شدم؛ حقیقت را نگفتهام. میدانستم وجود این کارخانه برای من عذابی همیشگی خواهد بود. سوختن کارخانه، ناخواسته همهچیز را آماده میکرد؛ فرصتی که سالها منتظرش بودم. دیگر شوهرم یک کارخانهدار ورشکسته بود. باید هرچه سریعتر به فکر چارهای میافتادم. پیشنهادی را مطرح کردم. آنهم تاسیس یک رستوران بود در تنها دفتر کاری که در میدان قیام برای ما باقیمانده بود؛ همان دفتر کارخانه. آن زمان جز دفتر و خانهای اجارهای و کلی بدهکاری چیز دیگری نداشتیم. همسرم چندان تمایل به این کار نداشت ولی من تمام سعی خود را میکردم تا از این فرصت که ناخواسته پا به زندگیام گذاشته بود بهترین استفاده را بکنم. کار تقریبا در اسفند سال 1358 در آستانه جنگ شروع شد. من آن زمان بچه پنجمم را باردار بودم. آنقدر دستمان تنگ شده بود که حتی پولی برای خرید سیمان و آمادهسازی رستوران نداشتیم. یادم میآید سیمان کیسهای بیست تومان بود و من، یک زن بیستوهفتساله با چهار بچه و یک بچه در شکم، سر این ساختمان و آن ساختمان میرفتم تا از مهندسها پنج کیسه سیمان قرض کنم. همانجا هم متعهد میشدم که پنج روز دیگر سیمانها را برمیگردانم و باز سراغ مهندس دیگری میرفتم و پنج کیسه دیگر قرض میگرفتم و به اولی میدادم. آنوقتها تهیه سیمان آسان نبود. سیمان بهصورت دولتی عرضه میشد و صفی طولانی داشت. برای گرفتن سیمان با چهار بچه در صف میایستادم. بااینکه بچه در شکم داشتم ولی همه کارها را خودم انجام میدادم. برای اینکه پول کارگر هم ندهم کیسهها را خودم بلند میکردم و داخل ماشین میگذاشتم. خودم رانندگی میکردم و آنها را سر ساختمان میبردم. هنوز چیز زیادی درباره رستورانداری نمیدانستم. اگرچه پدرم رستوراندار بود ولی بیشتر از چند بار رستوران او را ندیده بودم. دیگر ماههای آخر بارداری شده بود. گاهی درد به سراغم میآمد و هرروز بیشتر و بیشتر میشد. با مصرف قرض مسکن زایمانم را چند روز عقب انداختم تا کارها سروسامان بگیرد. دو روز پس از افتتاح رستوران، پسرم به دنیا آمد. همان وقتها بود که فکر کردیم باید اسمی برای رستوران بگذاریم. اسم پسر سومم هانی بود. کمی تحقیق کردم. به یاد داشتم وقتی پدرم از مکه آمده بود از هانی بن عروه میگفت و میدانستم هانی در انگلیسی به معنای «عسل» است. خلاصه تصمیم بر این شد که نام رستوران را «هانی» بگذاریم.کار من در رستوران و نگهداری پنج بچه که دوتای آنها شیرخوار بودند، به اختلافات ما بیشتر و بیشتر دامن میزد. به خصوص که همکاری من و شوهرم در رستوران بیشتر ما را مقابل یکدیگر قرار میداد. کارم خوب پیش میرفت ولی زندگیام بد و بدتر میشد. شوهرم پی کاری بود که دوست داشت. زندگی من با او زیر یک سقف دیگر غیرممکن شده بود. پس از ده سال از شروع کار، به نقطه جدایی رسیده بودیم. نهفقط کار، بلکه ازدواج ما از همان اول هم اشتباه بزرگی بود و ادامه آن هم جز مرگ تدریجی برای هر كدام از ما چیز دیگری به بار نمیآورد. در آن زمان بزرگترین فرزندم بیستساله و کوچکترین آنها هشتساله بود. بعد از جدایی، هر پنج فرزندم را خودم تحت کفالت گرفتم و در مقابل همهچیزهایی را که در این بیست سال زندگی به دست آورده بودم برایش گذاشتم؛ چراکه اعتقاد داشتم بزرگترین سرمایه من فرزندانم هستند. بدون آنکه بین من و شوهرم بیحرمتی پیش آید از هم خداحافظی کردیم.هیچگاه نگذاشتم احساس ناتوانی به جانم بیفتد. با دقت و توجهی که در کار داشتم و همچنین با نظارت مستقیم خودم خیلی زود توانستم در صنف به جايي برسم که حرفی برای زدن داشته باشم. همه دنیا میدانند که رستورانداری در بین کارهای خدماتی، یکی از سختترین کارهاست؛ مخصوصا در مورد غذاهای سنتی که تدارک و تهیه آن بسیار متفاوت از فست فودهاست و لازمه موفقیت در این کار داشتن تخصص است. اینکه از تخصص حرف میزنم بیشتر به این دلیل است که بیشتر رستوراندارها تنها صاحب سرمایه هستند. اگرچه سرمایه نقش مهمی دارد ولی به نظر من نقش اصلی داشتن علاقه، توجه به کار و تخصص است که جلوی بسیاری از اشتباهات را خواهد گرفت. همانطور که شاید من نتوانم مدیر یک شرکت کامپیوتری باشم، عکس آن نیز صادق است.باوجود همه سختیها هیچوقت نشده که از کار فراری باشم چون اعتقادی که در این لحظه و بعد از 30 سال تجربه و کار با داشتن بیش از دویست کارگر تماموقت و نیمهوقت دارم این است که هرچه به دست میآوریم بهواسطه پشتکار ما در زندگی است نه چیزی که خیلیها آن را شانس میدانند. اعتقاد دارم هرچه پشتکار ما بیشتر باشد شانس یا تقدیر -كه این کلمه را بیشتر میپسندم- با ما همراهتر خواهد بود. من با توجه به توان و تجربهام این کار را انجام داده و در کنار مدیریت رستوران سعی کردهام وارد مقوله آموزش نیز بشوم. بیشتر آشپزهایی که وارد هانی شدند در ابتدای کار آشپز ماهری نبودند و بعد از کار با من، بهجاهای دیگری رفته و با این افتخار که در این رستوران كار كردهاند با موفقیت فعالیت میکنند. امروز همسرم در کار با من رقابت میکند؛ کاری که به وسيله من پایهریزی شده بود. بالاخره توانستم تهیه غذاها به روش صنعتی را به کمک فرزندانم تکمیل کنم و به نتیجه برسانم و به بازار ارائه دهم. در حال حاضر نیز پسرانم و پدرشان با نام تجاری «هانی پخت» غذاهای سنتی را به روش صنعتی و بدون مواد نگهدارنده برای حجاج تهیه و به این وسیله به کشورهای دیگر نیز معرفی میکنند.اگر بخواهیم کلید موفقیت خانم طریقتمنفرد را برشماريم میتوان بهطور خلاصه به این موارد اشاره کرد:
1- توکل به خدا
2- پشتکار و سعی و تلاش
3- عشق و علاقه به کار
4- عدم ترس از شکست
5- احساس مسئولیت در کار
6- هزینه برای رسیدن به هدف
ادامه
آذر ۲۸, ۱۴۰۳
آذر ۲۸, ۱۴۰۳