مهاجرت معکوس، پدیدهای است که در سالهای اخیر توجه بسیاری را جلب کرده است. چرا افرادی که در کشورهای پیشرفته زندگی میکنند، تصمیم میگیرند به ایران بازگردند؟ این گزارش، به سراغ سه مهاجر بازگشته رفته و از آنها درباره دلایل تصمیمشان پرسیده است؛ دلایلی که تنها به اقتصاد محدود نمیشود.
گروه هیچ یک زندگی –زندگی در خارج از کشور برای بسیاری از افراد به عنوان یک رویا و فرصتی برای تجربه دنیای جدید، امکانات بهتر و دسترسی به استانداردهای بالای زندگی به حساب میآید. اما در واقعیت، همه چیز به سادگی که تصور میشود نیست. برخی از مهاجران، علیرغم دستاوردهای شغلی و رفاهیشان در کشورهای خارجی، پس از مدتها تصمیم به بازگشت به وطن میگیرند. این تصمیم، گاهی نه از روی ناتوانی یا ناکامی، بلکه به دلایل عمیقتر انسانی و فرهنگی است. آنها پس از سالها زندگی در دیاری دور، به این نتیجه میرسند که زندگی در کشور خود، با تمام چالشها و محدودیتها، از بسیاری از رفاههای مادی و خارجی بیشتر ارزش دارد.
در این گزارش، به سه روایت متفاوت از افرادی میپردازیم که پس از تجربه زندگی در کشورهای مختلف، تصمیم به بازگشت به ایران گرفتهاند. هر کدام از این افراد، با دیدگاهها و تجربیات منحصر به فرد خود، به تحلیل دلایل بازگشتشان پرداختهاند و آنچه که آنها را به این تصمیم رسانده، در گفتوگوهای صمیمانهشان بازگو کردهاند.
مهاجرت به آمریکا و بازگشت به ایران
احمد، ۴۵ ساله، از همان دوران نوجوانی یک رویای بزرگ داشت: زندگی در آمریکا. او همیشه به سبک زندگی آمریکایی علاقهمند بود و به گفته خودش، همیشه در دلش این آرزو را پرورش میداد که روزی در دیاری زندگی کند که فرصتها بیپایان باشد. دوستانش او را “احمد آمریکایی” صدا میکردند و هیچ چیزی نمیتوانست او را از این آرزو منصرف کند. وقتی در لاتاری برنده شد، فرصت مهاجرت به آمریکا به حقیقت پیوست و او با شور و شوق فراوان، از تهران به سمت سرزمین آرزوها حرکت کرد.
احمد به محض ورود به آمریکا، حس کرد که وارد دنیای جدیدی شده است. همه آنچه که تا پیش از آن در رؤیاهایش تصور میکرد، اکنون در دسترس او بود: رفاه، امکانات عالی، و زندگی در کشوری که به نظر میرسید همه چیز در آن ممکن است. «فکر میکردم که زندگی در آمریکا یعنی زندگی در بهشت. با خودم میگفتم، اینجا همه چیز روبهراه است. از مسکن گرفته تا شغل، همه چیز عالی به نظر میرسید. اما چیزی که هیچگاه پیشبینی نکرده بودم، سختیهایی بود که در دل این رفاه پنهان بود.»
هفت سال پس از مهاجرت، احمد تازه متوجه شد که زندگی در آمریکا همانطور که به نظر میرسید، راحت نیست. او میگوید: «اجاره خانه، هزینههای زندگی و پیدا کردن شغل، همه چیز پیچیدهتر از آن چیزی بود که تصور کرده بودم. برای هر چیزی باید تلاش میکردم و هیچ چیز راحت به دست نمیآمد. علاوه بر این، با وجود آنکه آدم وابستهای نیستم اما هرچقدر هم که در آمریکا رفاه داشته باشی، هیچ چیزی نمیتواند جای خانواده را بگیرد. دوری از خانواده بسیار سخت است و تو هرچقدر هم که در یک کشور غریب دوست و رفیق داشته باشی، هیچوقت نمیتوانند جای خانواده را بگیرند.»
احمد حالا دو سال است که به ایران برگشته و میگوید که هرچند زندگی در ایران سختتر است و امکانات محدودتری داریم، اما چیزی که در اینجا پیدا میکنم، همان چیزی است که در آمریکا کم داشتم: احساس تعلق، نزدیکی به خانواده و فرهنگ خودم.
زندگی در کانادا و جستجوی هویت
سارا، ۳۲ ساله، یکی از افرادی است که پس از سالها زندگی در کانادا، تصمیم به بازگشت به ایران گرفت. او در دوران دانشگاه به کانادا مهاجرت کرد و در ابتدا همه چیز عالی به نظر میرسید. «زندگی در کانادا به معنای دسترسی به امکانات بالا بود. تحصیل، کار، مسکن و خدمات بهداشتی همه چیز عالی بود. اما پس از چند سال، متوجه شدم که علیرغم تمام این امکانات، چیزی کم دارم. احساس میکردم که هیچگاه نمیتوانم خودم را در آنجا پیدا کنم.»
سارا توضیح میدهد که هرچند زندگی در کانادا از نظر مادی راحت و بیدغدغه بود، اما او هیچگاه نتواسته بود به معنای واقعی، احساس تعلق و هویت در این کشور پیدا کند. «در کانادا، همه چیز داشتم، اما هیچ وقت احساس راحتی و تعلق نداشتم. انگار همیشه یک غریبه بودم، حتی اگر با زبان و فرهنگ آنجا آشنا بودم.» او اضافه میکند که در ایران، هویت او به عنوان یک ایرانی به او این امکان را میدهد که خود را در میان مردم و فرهنگ کشورش پیدا کند. «وقتی به ایران برگشتم، احساس کردم که در محیطی هستم که نهتنها از نظر فرهنگی با آن هماهنگ هستم، بلکه به عنوان یک ایرانی، میتوانم بیش از پیش به جامعهام خدمت کنم و هدفهای شخصیام را دنبال کنم.»
سارا حالا در ایران به عنوان مشاور در زمینه آموزش و پرورش فعالیت میکند و میگوید که گرچه در کانادا زندگی از نظر مادی راحتتر بود، اما هیچچیزی نمیتواند جای احساس تعلق و رضایت در خانه خود را بگیرد. «در ایران احساس میکنم که در جای خودم قرار دارم. اینجا میتوانم رؤیاهایم را در زمین آموزشی و اجتماعی دنبال کنم و در عین حال به خانواده و جامعهام نزدیک باشم. در کانادا، با تمام رفاههایش، همیشه حس میکردم که چیزی کم دارم، اما الان میبینم که برگشتن به ایران، تصمیمی بود که زندگیام را به شکلی که همیشه آرزو داشتم، تغییر داد.»
یک دهه در آلمان و بازگشت به خانه
محسن، ۴۰ ساله، پس از ده سال زندگی در آلمان، داستانی از بازگشت به ایران دارد. او به عنوان یک مهندس در یکی از بزرگترین شرکتهای خودروسازی آلمان کار میکرد. درآمدش عالی بود، خانهای شیک در حومه شهر داشت، و هر روز صبح با یک خودروی لوکس به محل کار میرفت. اما چیزی در عمق وجودش خالی بود؛ چیزی که نه حقوق بالا، نه نظم آلمانی، و نه حتی امنیت شغلی نمیتوانست جای آن را پر کند.
محسن به روزی اشاره میکند که این خلأ را به وضوح حس کرد: «یک شب زمستانی بود. بیرون از خانه برف میبارید و من تنها در آپارتمانم نشسته بودم. همه چیز داشت؛ شوفاژ روشن بود، قهوهام روی میز بخار میکرد، و از پنجره منظره زیبای برفپوشیده شهر پیدا بود. اما آن لحظه، ناگهان یاد شبهای یلدای خانهمان افتادم. دور هم بودن با خانواده، خوردن انار و شنیدن صدای خندههای پدر و مادرم. بغض کردم. برای اولین بار فهمیدم که آن لحظههای ساده، ارزشمندتر از هر چیزی بود که اینجا داشتم.»
او ادامه میدهد: «در آلمان، همه چیز روی نظم است. اگر بگویی ساعت ۱۰ میآیم، ساعت ۱۰ باید آنجا باشی. اگر بخواهی کاری کنی، باید از قبل وقت بگیری. اما اینجا، در ایران، گرمای روابط انسانی وجود دارد. تو میتوانی بدون مقدمه به خانه دوستت بروی و ساعتها حرف بزنی. همین چیزهای کوچک بود که هر روز بیشتر دلم را برای بازگشت به ایران تنگ میکرد.»
محسن سرانجام تصمیم گرفت به ایران بازگردد. این تصمیم برایش آسان نبود، چون به این معنا بود که باید از شغل پردرآمد و زندگی راحت در آلمان دست بکشد. «اولین بار که به مادرم گفتم میخواهم برگردم، اشک در چشمانش جمع شد. او فکر میکرد من برای همیشه در آلمان میمانم. اما میدانستم که این تصمیم، درستترین کاری است که میتوانم برای خودم انجام دهم.»
محسن باور دارد که زندگی در خارج از کشور، هرچند جذاب به نظر برسد، نمیتواند جای تعلقات فرهنگی و خانوادگی را بگیرد. «آلمان به من چیزهای زیادی داد، اما ایران به من آرامش و هویت داد. هیچچیز نمیتواند جای خانه و خانواده را بگیرد.»
این سه روایت، تنها نمونهای از هزاران داستان مشابه است که در آنها افراد پس از تجربه زندگی در کشورهای مختلف، تصمیم به بازگشت به وطن گرفتهاند. هرچند که مهاجرت میتواند به فرد امکانات جدید و تجربههای متفاوتی بدهد، اما در نهایت، بسیاری از مردم به این نتیجه میرسند که زندگی در کنار خانواده و در محیط فرهنگی و اجتماعی خود، از رفاههای مادی مهمتر است. این روایتها یادآوری میکنند که هرگز نمیتوان هویت، تعلقات خانوادگی و فرهنگی را با هیچ چیز دیگری عوض کرد.