
راه ارتباطات پایدار در کسبوکار کدام است؟
هیچ یک،در این شماره گفتوگویی جذاب و مفید با آقای ژان بقوسیان داشتهام. ایشان موسس و مدیر سایت مدیر سبز، نویسنده کتابهای پرفروش و موفقی چون شکستن مرزهای فروش، شکستن مرزهای عملکرد و بازاریابی عصبی هستند. همچنین سالهاست مهارتهای مدیریت منابع انسانی را به مدیران آموزش میدهند. این گفتوگو، نکات کاربردی زیادی برای شما دارد.
سوالی هم درباره در مورد کارکنان بپرسم. البته من همیشه دیدهام که شما لفظ «همکاران» به کار میبرید نه کارمند. در مورد انگیزش کارکنان و نحوه رفتار با آنها کتابها نوشته شده و بحث مفصلی است. در اینجا میخواهم یکی دو نکته اصلی را بفرمایید.
اول اینکه با همکاران (منظورشان کارکنان) بیش از حد صمیمی و وارد زندگی شخصیشان نشویم. در محیط کار رسمی باشیم اما در نهایت احترام و توجه به هم. من تا حالا با همکارانم شوخی شخصی نکردهام. ولی امکان ندارد اگر احساس کنم سردرد دارد بلافاصله به خانه نفرستمش. قبل از اینکه او بخواهد بیاید بگوید حالش خوب نیست منِ مدیر باید بفهمم. در خیلی شرکتها من میبینم خیلی راحت همه با هم شوخی میکنند حتی شوخی دستی و با ضمیر مفرد (تو) هم را مورد خطاب قرار ميدهند. این به نظرم نمیتواند معیار یک شرکت سطح بالا باشد.حتی اگر برادرتان در شرکتتان پیش شما کار میکند در ساعت کاری یک همکار است و با نهایت احترام صحبت کنید که اگر مشتری یا کسی میبیند الگوی خوبی باشد. من یادم نمیآید در عمرم کسی را به اتاق خودم خوانده باشم و مثلا بگویم خانم فلانی بیایید اتاق من! همیشه خودم میروم. سیستمی که در آن، یک رئیس است که همه باید حرفش را گوش کنند، خیلی زود از هم میپاشد و یک روز رئیس نباشد هیچکس کار نمیکند.
در مورد مسائل مالی و میزان حقوق، صحبتهای مختلفی شنيدهايم. در برخی کتابها نوشتهاند مسئله مالی مهم هست اما مهمترین انگیزه و دلیل کار افراد نیست.
یک کارمند عالی برای دو مورد پیش شما میماند. اول اینکه احساس ارزشمندبودن خیلی زیادی کند. این را باید مرتب به کارکنان نشان دهید که چقدر ارزشمندند و دومین مورد هم این است که اگر ادعا میکنید فردی ارزشمند است با مبالغ مالی باید این حرف خود را ثابت کنید. نمیتوانید مثلا به برنامهنویس خود بگویید شما خیلی ارزشمند هستید شما نبودید من چهکار میکردم و بعد ماهی یکمیلیون به او بدهید! هر جوری هست باید حتی خيلي كم در سود مجموعه سهیمش کنید و مبلغی بدهید که نشان دهد حرفتان چاپلوسی نیست و واقعا برایتان ارزشمند است.
راستش من به عینه دیدهام که این موارد را رعایت میکنید. ولی شاید برخی خوانندگان تعجب کنند یا باور نکنند. بعضی میگویند این چیزها مال خارجیهاست! در ایران نباید به کسی رو بدهید!
دقیقا به من هم خیلی میگویند!ش به نظر من اصول مدیریت به ذات انسان مربوط است. به هیچ کشور و فرهنگی مربوط نیست. همه افراد دنیا دوست دارند تا حد ممکن احترام ببینند، توجه ببینند، اگر کار ارزشمندی کردند دیده شود و نادیده گرفته نشود و… اینها فرقی ندارد که کجا هستیم! حالا شاید در ایران روش و ابرازش فرق کند.
درباره رابطه کارمند با مدیر چه توصیهای دارید؟
به نظرم باز مهمترین موضوع صراحت است. اگر کارمندی واقعا صراحت داشته باشد خیلی زودتر پیشرفت میکند. اگر احساس میکند مدیرش کار اشتباهی انجام میدهد با احترام به او بگوید. حالا چه مدیر بپذیرد یا خیر. در ارتباطات هم نباید بیشازحد استراتژیک باشد. یعنی فکر کند اگر من فلان حرف را بزنم این باعث ناراحتی خواهد شد و فردا فلان اتفاق میافتد و… اگر فکر میکنید چیزی باید گفته شود و درست است بگویید. مهم این است که شما نفع مجموعه را میخواهید. مهم نیست چه اتفاقی میافتد. نکته بعدی اینکه هیچوقت از یک کارمند دیگر پیش مدیر بد نگویید. این یکی از سیگنالهای منفی در ذهن مدیر است. خود من هم اگر ببینم فردی مدام از اینوآن بد میگوید و اعتراض میکند به فکر اخراج او میافتم.درواقع بهجای اینکه سیستم طوری باشد هر که شایسته است بیشتر کار کند، هرکس تملق بیشتری بگويد و از دیگران بد بگوید بخواهد پیشرفت کند. من خودم ترجیح میدهم با چنین فردی کار نکنم. من به بیش از 10 هزار کارمند در مجموعههای مختلف و بزرگ و در شهرهای مختلف آموزش دادهام. کارمندان دیدگاه قربانی و شکستخورده دارند و کل شکستهای کاریشان از همین دیدگاه اشتباه است. مثلا به من بارها گفتهاند چرا مدیر به آن فردی که پسرخالهاش است پاداش داده؟ من جواب میدهم مگر از سهم شما داده؟ شما چرا خودتان را قربانی احساس میکنید؟ یعنی کارمندان به جای اینکه به حاشیه بپردازند، فکر کنند در محل کار فقط خودشان هستند و یک مسابقهای گذاشتهاند با خودشان. ببینند میتوانند عالیترین عملکرد را داشته باشند؟ چنین کارمندی امکان ندارد مورد توجه قرار نگیرد و پیشرفت نکند. یک کارمند، کارمندان دیگر و مسائل حاشیهای را فراموش کند و متمرکز کار خود را انجام دهد.
دوست دارم در مورد شراکت هم بپرسم. خب خیلیها میگویند شریک بد است و اگر خوب بود خدا شریک داشت و این صحبتها. مخصوصا در کشور ما که کمی تعارفی هستیم و برایمان سخت است رابطه کاری و دوستی را از هم جدا کنیم. نظر شما چیست؟
من نمیگویم شراکت لزوما بد است. ولی یک اصل ثابتشده در دنیا هست که شراکت و تعداد شرکا فرآیند تصمیمگیری را کند میکند. وقتی در مورد موضوعی کافی است یک نفر تایید کند تا انجام شود حتما كار سریعتر انجام میشود.تا اینکه لازم باشد سه نفر باهم جلسه بگذارند و به این نتیجه برسند که فلان کار را انجام بدهیم یا خیر. کلا پیچیدگی تصمیمگیری زیاد میشود و دردسرهایی دارد. نکته مهمتر اینکه من فکر میکنم در اوایل کسبوکار خیلیها دنبال شریک هستند فقط به یک دلیل: از ایدهشان و اینکه موفق میشوند هیچ اطمینانی ندارند و میخواهند یک نفر دیگر را در این خطر شریک کنند! مثلا ایدهای دارد که صد میلیون پول نیاز دارد و احتمال میدهد این ایده شکست بخورد و تمام پول از بین برود. اینجا پیش خودش فکر میکند یک شریک پیدا کنم که اگر سود کردیم، سود بردارم و اگر ضرر داديم پول آن فرد از بین برود. در آمریکا برنامهای تلویزیونی هست که یکسری ثروتمند و سرمایهگذار یکطرف مینشینند، کارآفرینان هم یکییکی جلوی اینها صحبت ميكنند و سرمایهگذارها سوالاتی میپرسند اگر قانع شدند همانجا قرارداد همکاری میبندند.اولین سوالی که این سرمایهگذارها میپرسند این است که چرا نمیروید وام بگیرید؟ اگر از ایدهتان مطمئن هستید چرا میخواهید تا آخر عمر مرا در سودتان شریک کنید؟شما که میگویید آنقدر ایدهتان عالی است و جواب میدهد، من کمکتان میکنم بروید از بانک وام بگیرید. خیلی از این کارآفرینان جا میخورند و حرفی ندارند. چون هیچ اطمینانی از خودشان و ایدهشان ندارند. بنابراین دنبال شریک هستند تا ضررشان را نصف کنند نه سودشان را! من مواردی را هم دیدهام که با شراکت شکل گرفته و به سوددهی خیلی عالی رسیده، بعد طرف پشیمان شده که چرا به خاطر صد میلیون یک نفر را تا ابد در این سود شریک کرده و مسائل اینچنینی هم پیش میآید. من به کارآفرینان میگویم که اگر از ایدهشان مطمئن هستند، البته به نظرم ایده خیلی مهم نیست، اگر از خودشان مطمئن هستند که پشتکار و انضباط دارند و میخواهند تا آخر راه را بروند، هیچ نیازی به هیچ شریکی ندارند. اگر واقعا مشکلشان پول است بروند سراغ وام.
بهعنوان آخرین سوال، در حیطه ارتباطات شخصی میپرسم. همانطور که در کتاب شکستن مرزهای عملکرد در مورد شارژ باتریهای روحی و انرژی نوشتهاید. برخی را میبینيم که یکهو چند هفته تختگاز کار میکنند. روز، شب، جمعه و… و بعد یک آن میبرند و باعث میشود کلا یک هفته همهچیز را رها کنند. روابط شخصی ما با خانواده، دوستان و اقوام چه جایگاهی در انرژی ما دارد؟ یک ریکاوری خوب چقدر در موفقیت ما اثر دارد؟
صد درصد! کسی که ارتباطات خوبی خارج از کار نداشته باشد چه با خانواده، چه دوستان، به موفقیتهای بزرگ نخواهد رسید. نمیتواند به موفقیتی پایدار برسد. و چیزی که من به تجربه دیدهام خیلی در زندگی کاری و شخصی ما پیشرفت ایجاد میکند، جداکردن این دو تا از هم هست که کار واقعا سختی است. مثلا من در خانه کامپیوتر ندارم. یعنی اگر کاری ناتمام بماند، لازم باشد میمانم و کارم را تمام میکنم. کمکم مغز به این عادت میکند که خانه و مهمانی فقط جای تفریح و ارتباطات خوب و دوستی است و محل کار فقط جای کارکردن. بعضیها در هشت ساعت کاری كار زيادي انجام نمیدهند و به خانه هم که میرسند باز نصفهنیمه کار میکنند. نه از کارشان لذت میبرند نه از ارتباطات و دوستیهایشان.
حرف پایانی…
در زندگی دنبال ارتباطات اندك و باکیفیت باشیم. بعضی افتخارشان این است که هزارتا دوست در فیسبوک دارند! اصلا صد هزارتا کانتکت داشته باشید! اهمیتی ندارد. چند نفرشان الان زنگ بزنید تا نیمساعت ديگر حاضرند خودشان را به شما برسانند؟ روابط را سختگیرانه انتخاب کنید. افرادی که واقعا ارزشمند باشند. در عوض عمق رابطه را افزایش دهید. یک مسئله را هم که دید شخصی من است بگویم. خیلیها فکر میکنند ارتباطات یعنی اینکه یک دسته کارت ویزیت در جیبمان داشته باشیم هر جا رسیدیم سعی کنیم با یک نفر دوست شویم. من در عمرم با کسی اینجوری اتفاقی دوست نشدم. تحقیق بیشتری نیاز دارد.