هیچ یک،ایمان من به خدا اینطور است که خداوند همه موجوداتش را دوست دارد، و همه انسانها را یکسان دوست دارد. ولی اگر ما بینش و جایگاه درستی داشته باشیم که با ارزشهای هستهای کائنات و خداوند همسو باشد؛ خداوند چون در آن مسیر همسو است، بیشتر ما را حمایت میکند، ولی اگر همسو نباشیم، نخواهد شد. مثلا اگر جایگاه من این است که پول و بیزینس بد است و نوعی کلاهبرداری است، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ طبیعتا همیشه یک عامل درونی به من میگوید نه، ولش کن! من را خسته میکند و یک جایی میبُرم. میبینم جواب نمیدهد و رهایش میکنم. بعد میگویم این کار من نیست، من آدم این کار نیستم و از این شعارهایی که خیلیها میدهند. مثلا یکی از آموزشهایی که من به همکاران فروشم بر اساس درسی که از پیتر دراکر گرفتهام، میدهم این است که ببینید اگر به سود خودتان، به پول خودتان و به پورسانت خودتان فکر کنید.به جایی نخواهید رسید. ولی به قول پیتر دراکر بیایید واژه کمک و حمایت را جایگزین بسیاری از این واژههایی که در بازاریابی امروز وجود دارد، بکنید.خیلی از سوءتفاهمها حل میشود و شما با کارتان عشقبازی خواهید کرد. به همکار فروشم میگویم امروز به جای اینکه به این فکرکنی که امروز چقدر درآمد کسب کنی تا با آن اجاره و قسطهایت را بدهی یا آن را پسانداز کنی، به این فکر کن كه «من امروز قرار است به چند مشتری کمک کنم؟ و قرار است چند مشتری را حمایت کنم تا آنها سود ببرند و از سود آنها سود ببرم؟ تا آنها رشد کنند و از رشد آنها رشد بکنم؟» و بعد ببینیم چه اتفاقی میافتد! باز هم تاکید میکنم اینها کلماتی است که برای من کار میکند. اگر هر فرد کلماتی را پیدا کند که برایش کار میکند، بیشتر به او کمک میکند. خواهش میکنم روی این بُعد سوم فقط فکر کنید. من به عنوان کسی که با همکاران زیادی کار کردهام، عملا دیدهام که عملکردهای یکسان، نتایج متفاوت داشتهاند. در اینجا سوالی پیش میآید مبنی بر اینکه مفهوم شکار پروانه و گیردادن به یک هدف ( وقتی به دنبال یک پروانه میرویم، پر زده و از ما دور میشود، ولی وقتی در طبیعت نشسته و از آن لذت میبریم، پروانه میآید و کنار ما مینشیند)
یعنی مفهوم خواستن و رهاکردن، چقدر با این رویکرد هماهنگ است؟
من برای این موضوع دو تفسیر دارم؛ یکی معتقدم که شما وقتی چیزی را عمیقا دنبال میکنید و ذهنتان را به آن وابسته میکنید، یک چسبندگی ایجاد میکند که اگر این نشود دیگر هیچ. در اين صورت همیشه زندگیاي پر از استرس، پر از اضطراب و حتی بدون تمرکز خواهی داشت. برخلاف اینکه فکر میکنی همه تمرکزتان تو روی آن موضوع است، اتفاقا بدون تمرکز هستید. چون روی حاشیههایش تمرکز پیدا کردهاید. من اصلا مخالف نتیجهگرایی نیستم، معتقدم ما بايد نتیجهگرا باشیم، ولی وابسته به یک نتیجه بودن و همه چیز را در یک نتیجه خاص دیدن، اضطراب، نگرانی و عدم تمرکز برای ما میآورد و نمیگذارد فعالیت و روند خوبمان را طی کنیم. پس خیلی چیزها را خودمان بر اساس ذهن آگاهمان دنبال نمیکنیم.
اتفاقا بعضی وقتها، ناخودآگاهمان ما را هدایت میکند. به همین دلیل معتقدم به جای اینکه صرفا دنبال چیزی بدوم که با استرس و نگرانی و عدم تمرکز همراه است، کاری کنم که آن را جذب کنم. وقتی من پروانهای را دنبال میکنم، یعنی دارم آن پروانه را از محیطی که دوست دارد و آن را انتخاب کرده است، دنبال کرده و به جایی دیگر میبرم. طبیعتا آن پروانه فرار میکند. ولی من در یک جایی مینشینم که اصلا پروانه مال آنجاست، و پروانه جذب همانجا میشود.
تفسیر دومم این است که به جای اینکه پروانه را دنبال کنی، ببین میتوانی محیطی را انتخاب کنی، یا حتی یک محیط را فراهم کنی، که پروانه آنجا را انتخاب کند. به جای اینکه دنبالش کنی، بگو چه ویژگیهایی را اگر من انتخاب کنم، اگر فراهم کنم، پروانه به این سمت خواهد آمد؟ مثل پول است. چون از نظر من پول از نظر انرژی در جایی قرار میگیرد که محیط برایش فراهم است؛ اگر دنبالش کنی، از آن محیط بیرون میرود و مجبوری مدام دنبالش کنی. ولی ببینیم چه ویژگیهایی را اگر در خودمان بالا ببریم، دارای چه بینشی باشیم، چه کارهایی انجام بدهیم و چه شخصیتی داشته باشیم، پول به سمت ما خواهد آمد؟
آقای جو ویتالی در کتابش به همین مفهوم به نوعی اشاره میکند و میگوید: «آنهایی که به شکار پروانه میروند، هر روز تورهای بزرگتر میگیرند که موفق شوند، و موفق نمیشوند؛ ولی یک ثروتمند یک باغ ایجاد میکند، پروانهها خودشان به این باغ میآیند و با این که شبها از آنجا میروند، اما ثروتمند مطمئن است که آنها بازمیگردند.»
چون محیط مناسب پروانه را ایجاد کرده است. تور محیط مناسبی نیست که پروانه را بگیریم. در اینجا لازم است به یک موضوع دیگر هم اشاره کنم. این جمله در خیلی از کتابها تکرار شده است که «بزرگ فکرکن، بزرگ بیندیش». من به این مفهوم وابسته نیستم. معتقدم بزرگ اندیشیدن در مسیر کلی زندگی معنا دارد. یعنی تفسیر من برای خودم این است که باید حرکت کلیام را در کائنات بزرگ ببینم. وقتی من چشمهایم را میبندم و به دنبال رویاهای خودم و شرایطی از این قبیل میروم، نگاهم این است که من آدم موثری در جامعه باشم، آدم مفیدی در جامعه باشم، من هر روز باید رشد بکنم. از نظر من این، یعنی بزرگاندیشیدن. ولی مثلا کسی میآید میگوید من میخواهم یک کاروکسب راه بيندازم، ماهی چند میلیون تومان سود داشته باشد؛ من این را خیلی نمیپسندم. معتقدم که شما یکسری بینشهای کلی و یک درک کلی از کل مسیر آیندهای که خودت به عنوان یک انسان میخواهی بروی، داشته باش، ولی خیلی هم فکر نکن که حالا کاری که انجام میدهی، نتیجه بزرگی برایت داشته باشد. اشکالش چیست؟ اشکالش این است که مدام دنبال این هستی که یک کار بزرگ خاص انجام بدهی؛ و من معتقدم هیچ کار بزرگ خاصی وجود ندارد. کارهای کوچک هستند که در مجموع بزرگ میشوند. شما باید یک چشمانداز کلی خیلی بزرگ نسبت به دنیا و کائنات و خداوند داشته باشی، ولی هدفها و کارهای کوچک انجام بدهی.مثلا در انتخابات ریاست جمهوری، کسانی که شعار میدهند ما میخواهیم جهان را مدیریت کنیم، اتفاق واقعه خاصی را نمیتوانند رقم بزنند. ولی کسی که میگوید من میخواهم رئیس جمهوری باشم که کارهای مثبتی در دوران من انجام شود و کارهای کوچک انجام میدهم؛ مثلا من میخواهم بوی متعفن زبالههای شهر عباسآباد و کلاردشت را آنجا از بین ببرم. این فرد بالاخره میتواند یک کار مثبت و خوب انجام بدهد. ولی کسی که میخواهد دنیا را مدیریت کند و مدیریت جهانی داشته باشد، به نظر من موفقیت چندانی ندارد.