هیچ یک،آیا شما هم چنین تجربهای را داشتهاید که نیمهشب به فرودگاه مهرآباد تهران برسید و برای رفتن به مقصد داخل شهرتان مجبور باشید از میان رانندگان تاکسی که به دنبال مسافر میگردند، عبور کنید؟ من به دلیل موقعیت کاریام به طور متوسط هفتهای دو یا سه بار با چنین صحنههایی مواجه میشوم. بعضی شبها افرادی را میبینم که از نظر ظاهری خیلی سخت است بپذیرم راننده تاکسی هستند و اینچنین برای جذب یک مسافر خودشان را به آب و آتش میزنند و به دنبال یک مسافر میدوند؛ چمدان مسافر را از دستش میگیرند و برایش حمل میکنند؛ با همکارانشان بر سر یک مسافر به رقابت میپردازند و حتی به یکدیگر بدوبیراه میگویند و عزت نفسشان را لگدمال میکنند تا از این بازار بیدروپیکر لقمهنانی به دست بیاورند و شرمنده خانواده نباشند. با بدرفتاریهای پلیسهای مستقر در فرودگاه، به حکم وظیفه باید از محل رانده شوند و فضای کار را در اختیار رانندگان قانونی تاکسیهای فرودگاه بگذارند و از فعاليت غيرقانوني اين دسته از رانندگان جلوگيري كنند. در بین این رانندگان بانوانی هم پیدا میشوند که در کنار مردان به رقابت میپردازند، جلوی مسافران را میگیرند و پیشنهاد کرایه ارزانتر را نسبت به رقبای مردشان میدهند. وقتی با چنین صحنههایی مواجه میشوم، دلم به شدت میگیرد و حالم بد میشود؛ در انتخاب میان رانندگان تاکسی فرودگاه که به صورت قانونی فعالیت و کرایه بالاتری دریافت میکنند و رانندگان غیرقانونی که حاضرند با کرایه کمتر مسافران را جابهجا کنند، دچار تردید میشوم؛ در نهایت بین این کشمکش درونی اغلب رانندگان شخصی غیرقانونی را به دو علت انتخاب میکنم. یکی جذابیت هزینه کمتر و دیگری همصحبتی و پیداکردن سوژههایی برای نوشتههایم در مجلات و کتابهایم و همچنین برای سمینارها و همایشهای فروش بیمه و استفاده از متقاعدکردن مشتریان به عنوان یک نیاز ضروری افراد جامعه. این کار میتواند ارزشهایی را برایم خلق کند تا بتوانم با انتقال تجربیات این دسته از افراد به سایرین، نقش آینه عبرت سیار را بازی کنم؛ از طرفی دانشگاه سیاری است که میتوانم از دانش و تجربه و خرد این افراد بهره بگیرم و تجربیات ارزشمندی را به دست بیاورم که آنها را فقط میتوان در دانشگاه زندگی آموخت. اگر دوست دارید این تجربهها را با شما به اشتراک بگذارم، با ما همراه باشید. غرق در افکار، غمگین و بیتوجه به صدای رانندگان بودم و گامهای سنگینم که ناشی از خستگی کار روزانه و سفرهای طولانی و بیدارخوابیهای اجباري کاری که عاشقانه دوستش دارم و با آن احساس خوشبختی میکنم، من را با تضادی روبهرو و فکرم را درگیر کرده بود. از طرفی لذت میبردم که امروز توانستهام ارزشی خلق کنم، بعد از سمینار مخاطبانم را راضی به خانه فرستادهام، از طرف دیگر این همه نیروی کاری که با التماس باید نیمهشب ناز مسافران بعضا مغرور و بیاحساس را بکشند و از میان این افراد کسی این شانس را به آنها بدهد که او را به مقصد برسانند تا بخشی از هزینههای زندگیشان را بپوشانند. در همین فکرها بودم که صدای ضعیف و نالهمانند توام با التماس زنی توجهم را جلب کرد و گفت: «آقا تو را به خدا من امشب هنوز پولی دشت نکردهام، خواهش میکنم اجازه دهید من شما را به مقصد برسانم.» بدون اختیار ایستادم و مقصدم را گفتم. بدون اینکه حرفی بزنم گفت که ارزان میبرم، هر چقدر دلتان خواست کرایه بدهید. برای اولین بار آن موقع شب زنی را میدیدم که مسافرکشی میکند. هنوز تصمیم نگرفته بودم که چمدان پر از کتابم را گرفت و به سمت ماشینش حرکت کرد؛ هر چقدر اصرار کردم که چمدان سنگین است و خودم آن را میآورم، هیچ توجهی نکرد و به راه خود ادامه داد و من هم به دنبال او رفتم تا به ماشین رسیدیم. شیشه ماشین را پایین کشیدم و بیرون را نگاه کردم. حال چندان خوشی نداشتم. صدای زنگ گوشی تلفن همراه خانم راننده رشته افکارم را پاره کرد؛ صدای دختر جوانی را که از آن طرف گوشی میآمد، ناخواسته میشنیدم؛ «مامان کی برمیگردی خانه؟»؛ «مادرم تازه یک مسافر گیرم آمده است». هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای دختر جوان را شنیدم که میگفت مامان، یاسمن بهانه تو را میگیرد و نمیخوابد، تو را به خدا زود برگرد. صدای مادرانه و مهربان راننده سعی در آرامکردن دخترش داشت؛ گفت: «مامان جان، خودت که میدانی در این هفته چقدر باید هزینه بپردازیم، کمی تحمل کن، همه چیز درست میشود، خدا بزرگ است.» در حالی که حرفهای مادر و دختر را میشنیدم، در ذهنم همذاتپنداری میکردم؛ گاهی همسرم را در نقش این خانم تصور میکردم، گاهی دخترم و گاهی خواهرم. گوشهایم بقیه مکالمه تلفنی را نمیشنید؛ بغض سنگینی گلویم را تا حد خفهشدن فشار میداد. بغضم ترکید و اشکهایم سرازیر شد. نفسم آزاد شد، سکوت مرگبار داخل ماشین را با یک سوال شکستم و گفتم ببخشید خانم، میتوانم یک سوال شخصی از شما بپرسم؟ خیلی مودبانه گفت اگر سوالتان خصوصی نباشد، حتما. پرسیدم چند وقت است رانندگی میکنید؟ گفت نزدیک به چهار ماه. گفتم از کارتان راضی هستید؟ گفت خدا را شکر که دستم را جلوی کسی دراز نمیکنم. گفتم درآمد این کار، هزینههای شما را پوشش میدهد؟ گفت مهم این است که بیکار نیستم. پرسیدم این موقع شب نمیترسید یک مرد مسافر مزاحم شما شود؟ گفت مردها خیلی خوب خانمها را میشناسند؛ زنی که با سنوسال من این موقع شب مسافرکشی میکند، یعنی اینکه میخواهد سالم زندگی کند. این نوشته روی داشبورد را هم که میبینید، این ماشین مجهز به دوربین مداربسته است؛ چهار گوشه سقف این ماشین دوربین دارد و زمانی که شما داخل ماشین نشستید، نور داخل ماشین برای گرفتن عکس و فیلم کافی بود و از طریق بلوتوث موبایلم، فیلم داخل ماشین به کامپیوتر دخترم ارسال میشود. پرسیدم چرا این شغل؟ ظاهر شما به یک راننده تاکسی نمیخورد! گفت ای آقا، نگران نباشید این دوره هم میگذرد.برای اینکه به حرفزدن تشویقش کنم و با خیال راحت به سوالاتم پاسخ بدهد تا من هم بتوانم تجربیات اصیلی را به دست بیاورم و برای کتابهایم استفاده کنم، زیپ چمدانم را باز کردم و کتاب نقشه گنج را درآورده و نشانش دادم. نیمنگاهی به کتاب انداخت و گفت یعنی اگر کسی این کتاب را بخواند، میتواند گنج را پیدا کند؟ گفتم اگر بخواند «نه»، اما اگر نوشتههایش را به درستی درک کند حتما میتواند گنج درونیاش را به دست بیاورد. لبخندی زد و گفت خیلی عالی است، حتما شما هم میخواهید به من کتاب بفروشید! گفتم نه نمیخواهم بفروشم، میخواهم با شما معامله کنم. گفت میخواهید به جای کرایه به من کتاب بدهید؟ گفتم نه نمیخواهم این کار را بکنم. احساس میکنم گنج ارزشمندی دارید که میتواند به من و سایر هممیهنانمان کمک کند و اینطوری میتوانیم یک معامله دوسربرد داشته باشیم، چطور است؟ گفت بیشتر توضیح بدهید لطفا. گفتم من نویسنده و سخنران هستم و هر روز در یک شهر سمینار دارم. من تجربههای شما را مینویسم و در اختیار دیگران قرار میدهم و ادامه دادم…چند سال پیش همسرم در کار ساختوساز فعالیت میکرد و وضعیت زندگی بسیار خوبی داشتیم؛ کار ساختمان با مشکل رکود مواجه شد و شریک همسرم که دوستی چندینساله با هم داشتند، مجبور شد به خاطر بدهی از ایران فرار کند و ما را با کلی بدهی و مشکلات مالی تنها بگذارد. همسرم ورشکسته شد و بدهی سنگینی به بار آورد. همسرم دچار بیماری سرطان شد و هزینههای سنگین بیماری هم به بدهیهايمان اضافه شد. تقریبا کفگیر مالی داشت به ته دیگ میخورد. حال شوهرم هر روز بد و بدتر میشد. هر بار از او درخواست میکردم اجازه بده من سر کار بروم تا بتوانم برای هزینههای زندگی کمکی باشم، همیشه با جواب منفی روبهرو میشدم و فقط یک پاسخ میشنیدم، «تا من زندهام اجازه نمیدهم زنم کار کند». در نهایت آذرماه سال 95 ایشان فوت شد و همینطور که دلش میخواست شد و من بعد از مرگ همسرم دست به کار شدم و مسئولیت زندگی را پذیرفتم.رسیدم همسرتان بیمه تأمین اجتماعی هم داشتند؟ گفت نه، همیشه کار شوهرم آزاد بود و اصلا به این چیزها فکر نمیکردیم. پرسیدم بیمه عمر چطور؟ نفس عمیقی کشید و گفت لعنت بر من، کاش آن روز لال شده بودم و صدایم درنمیآمد؛ کاش دهانم را بسته بودم. پرسیدم چطور مگر؟ گفت سال 93 یک شب شوهرم به خانه آمد و یک پوشه زردرنگ با خودش آورده بود که روی میز ناهارخوری گذاشت. بعد از اینکه با دو دخترم شام را خوردیم، پوشه را دستم داد و گفت خودم را بیمه عمر کردهام. با تعجب پرسیدم چي؟ بیمه عمر؟ گفت بله بیمه عمر، سالی هفت میلیون میدهیم…
هنوز حرفش کامل نشده بود که توي حرفش پریدم و گفتم ما نیازی به بیمه عمر نداریم، من از این چیزها بدم میآید، بیمه عمر برای فقیر و بیچارههاست؛ برای آنهایی است که انتظار میکشند شوهرشان بمیرند و پولی به جیب بزنند. تا شوهرم آمد حرف بزند، گفتم ساکت، ادامه نده، اگر تو بمیری من زودتر از تو مردهام؛ اگر یک مو از سرت کم شود، میخواهم دنیا نباشد. آن شب چنان قشقرقی به پا کردم که بیچاره تسلیم شد و گفت باشد فردا میروم و باطلش میکنم. گفتم نه، فردا با هم میرویم و باطلش میکنیم. یک هفته گذشت و هر روز شوهرم به بهانههای مختلف از بردن من به شرکت بیمه شانه خالی میکرد؛ تا بالاخره یک روز صبح در تلگرام کلیپی را از ورشکستگی یکی از موسسات مالی دیدم. تصمیم خودم را گرفتم که امروز هر طور شده همراه شوهرم به شرکت بیمه… بروم و کار را یکسره کنم. بیمهنامه را در کیفم گذاشتم و به شوهرم گفتم من امروز دو ساعت کار دارم، من را با خودت ببر؛ بیچاره قبول کرد. در مسیر گفتم اول شرکت بیمه، سری تکان داد و با بیمیلی به سمت نمایندگی بیمه رفت. نماینده بیمه یک خانم شیکپوش و خوشسروزبان بود و خیلی به ما احترام گذاشت و پذیرایی کرد. چهره مهربانش خیلی روی من اثر گذاشت، به حدی که میخواستم از ابطال بیمهنامه منصرف بشوم. از ما پرسید چه کمکی میتوانم به شما بکنم؟ گفتم میخواهیم بیمهنامهمان را باطل کنیم. پرسید چرا؟ من هم گوشی موبایل را جلویش گذاشتم و کلیپ موسسه مالی و مردم مالباخته را نشانش دادم. خانم نماینده توضیح داد که موسسه مالی با شرکت بیمه فرق دارد. از او اصرار و از من انکار. هر چه او بیشتر از محصولش دفاع میکرد، من بیشتر شیر میشدم و غرورم باعث شده بود احساس و منطق را زیر پا بگذارم و نخواهم تسلیم یک زن بشوم. تمام تلاشم را به کار بردم تا آن زن مهربان و انسان را در کمال بیادبی و خودخواهی تسلیم خواسته غیرمنطقیام بکنم. ای کاش امیر برای یک لحظه سکوتش را میشکست و به من میگفت خفه شو؛ کاش از روی صندلی بلند میشد و یکی به دهانم میزد و میگفت من مرد خانهام و تصمیم میگیرم چه کاری به نفع من و خانوادهام هست، و هزار ای کاش دیگر.بالاخره خانم نماینده بیمه پرچم سفید را بالا برد و برگهای جلوی امیر گذاشت. امیر متنی را که برایش دیکته میشد، نوشت و امضا کرد و با جوهر استامپ اثر انگشتش را روی کاغذ کنار امضا گذاشت. یک لحظه دلم تکان خورد. دلم میخواست یک اتفاق بیفتد، مثلا چایی روی کاغذ بریزد. حس عجیبی داشتم، از یک طرف پیروزی حس زنانه، از طرفی انگشت جوهری امیر من را به دلشوره انداخته بود؛ دلم میخواست کاغذ را بردارم و پارهپارهاش کنم. از خجالتم نه به صورت امیر نگاه میکردم و نه به صورت آن خانم. امیر پرسید حالا باید چه کار کنیم؟ خانم در پاسخ گفت هیچ کاری لازم نیست بکنید؛ خوشبختانه هنوز از مرحله صدور، یک ماه نگذشته است؛ فقط هزینه آزمایشها از حق بیمه پرداختیتان کسر میشود و بقیه پول به حسابتان واریز میشود، همین. لبخند تلخي زد و کف دو دستش را به هم زد و گفت برایتان آرزوی موفقیت میکنم. سرم را بالا بردم تا خداحافظی کنم که تابلوی بالای سرش را دیدم «هدف ما، آرامش شما»؛ یک بار دیگر دلم تکان خورد ولی احساس کردم دیگر کار از کار گذشته است. حالا دیگر من به مقصدم رسیده بودم و باید از خانم راننده خداحافظی میکردم. هنوز به حرفهایش گوش میکردم که «با 37 سال سن، ساعت 2 بامداد، دوتا دختر 6 و 14ساله تنها در خانه، تا صبح مسافرکشی ميكنم و فقط 4 ساعت در شبانهروز خواب و استراحت دارم و یک دنیا آرزو برای خودم و بچههایم؛ کاش خفه میشدم، واقعا کاش خفه میشدم.»دوباره زیپ چمدان را باز کردم و یک جلد کتاب «چگونه به هر کس و هر کجا بفروشیم» را به خانم راننده دادم و دو برگ ایرانچک 50 هزار تومانی لای کتاب گذاشتم. از ماشین پیاده شدم، سرم را از شیشه ماشین داخل بردم و گفتم موفق باشید بانو، من یک بازاریاب بیمه هستم و بیمه عمر میفروشم؛ برایم دعا کنید در کارم موفق باشم. همینطور که کتاب را میگرفت اشکهایش را از روی گونههایش پاک کرد و لبخندی به تلخی تمام غمهای دنیا روی لبهایش نشست و گفت ای کاش…