
Enjoy the ride (از سواری لذت ببر!)
هیچ یک،یک سال بود که این ترس با من همراه بود و در من وجود داشت. وجود داشت، مثل فیلی گنده داخل اتاق؛ و من سعی میکردم انکارش کنم. یک چیز سال گذشته مرا مغلوب کرده بود، بذری از هراس را در من کاشته بود و نمیخواستم آن را ببینم. آن چیز، آن هیولا، نامش «لِویاتان» (Leviathan) بود -نامی برگرفته از هیولایی دریایی که در کتابهای عهد عتیق به آن اشاره شده است- و به شکل یک ترن هوایی یا roller coaster در سرزمین عجایب کانادا تجسم یافته بود. با آن چشمهای قرمز و صورت سبزش، شبهایی خواب را از چشمان من ربوده بود و در این یک سال، جایی در پستوهای تاریکِ ذهنِ من -در آن دالانهای درازی که از هر تونلِ وحشتی خوفناکتر است- مرا به مبارزه دوباره میطلبید و من هر بار میکوشیدم از دستش فرار کنم… . اما پیش از اینکه این پاراگراف زیادی شما را گیج کند، اجازه بدهید چند مورد را توضیح بدهم. «واندرلَند» (Canada’s Wonderland) یا «سرزمین عجایبِ کانادا»، جایی است در تورنتو، پر از وسایل بازی در مقیاسی بسیار فراتر از «شهر بازی» که قدیمها نزدیک پارکوی بود. اغلبِ وسایل بازی در این سرزمین، به شکلی «خشن!» افراد را بالا و پایین میکنند، چپ و راست میکنند، و حسابی میتابانند و میپیچانند؛ آنقدر که در یک نگاه، تصور میکنی اینها همه ابزارهایی برای شکنجه هستند و تعجب میکنی که چرا آدمها باید وقت بگذارند و پول خرج کنند تا سوار وسایلی چنین ترسناک شوند. مثلا یکی از آنها، برج بلندی با ارتفاع نزدیک ۱۰۰ متر است که از آن بالا، افراد (البته نشسته روی صندلیهایی محافظتشده) به سمت زمین رها میشوند و جایی میانههای زمین و آسمان، میبینی که روی صندلی نیستی و احساس میکنی الان است که واقعا سقوط کنی. هرچند تا بیایی دستوپا بزنی، خودت را دوباره سالم و سلامت روی زمین مییابی. سال گذشته اوایل شهریورماه با جمعی از دوستان به این پارک بازی رفته بودیم. از پیش، وصف ترن هوایی آن را شنیده بودم که در کل کانادا نظیر ندارد. همانطور که پیشتر نوشتم، نامش «لویاتان» است و صف عریض و طویلی هم برای سوارشدن دارد. آنقدر طرفدار دارد که آخر هفتهها، شاید حدود یک ساعت باید در صف بایستی تا حدود سه دقیقه سوار ترن هوایی شوی. پیش از آن من اصلا سوار ترن هوایی نشده بودم، اما به فیزیک این دستگاهها بسیار علاقهمند بودم (اینکه چطور شیبها و ارتفاعها و… محاسبه میشود تا به محض اینکه ترن تا نقطه اوج اولیه بالا برده شد، از آن پس صرفا با قوانین جاذبه، کل این مسیر پرپیچوخم را طی کند). جدا از این، تصور میکردم سواری با ترن یک تجربه سراسر خوشی است. اما زمانی که شهریور ۹۵ سوار لویاتان شدم، این تصور بهتمامی فرو ریخت. ترن هوایی سوار بر شیبی حدود ۴۵ درجه، تا ارتفاع ۹۳متری بالا رفت. وقتی به منظره اطراف نگاه کردم، دلم هُرّی پایین ریخت. کل واندرلند و وسایلش در ابعاد کوچک پیدا بودند، سقف خانهها و ماشینهای پارکشده در پارکینگ را میشد دید و همه اینها در حالی بود که فقط یک محافظ جلوي هر نفر بود (جلوي شکم هر نفر) و شانهها و بالاتنه کامل آزاد بود. وقتی ترن هوایی به نوک قله رسید، اوج هیجان و ترس بود. ناگاه لویاتان از شیب ۸۰درجهای (که تقریباً ۹۰ درجه یا کاملاً عمودی به نظر میرسید) به سمت پایین سرازیر شد و با سرعت نزدیک به ۱۵۰ کیلومتر در ساعت ما را به سمت زمین برد. در آن لحظه، کاملا احساس میکردی که در حال سقوط هستی. حتی کامل از صندلی جدا میشدی و احساس میکردی باید با دستهایت هر چه محکمتر میلههای محافظ را بچسبی تا سقوط نکنی. در آن موقعیت، هر فکر و هر حساب و کتابی کنار رفته بود، کنترل بدن کاملا به ناخودآگاه سپرده شده بود و همه چیز فقط در خدمت «بقا» و زندهماندن بود. فقط میتوانستی جیغ بزنی و این جیغزدن هم کاملا غیرارادی بود. ترس، تو را در چنگالهای خودش گرفته بود. خلاصه آن سفر که تمامنشدنی به نظر میرسید، بعد از حدود سه و نیم دقیقه و طی بیش از یک و نیم کیلومتر مسافت، به انتها رسید. زمانی که پایم را دوباره روی زمین سفت گذاشتم، نمیدانستم آیا دوباره سوار این ترن خواهم شد یا خیر. هراس زیادی در دل من ایجاد شده بود. حتی چند شب پیاپی، صحنههای توقف بالای قله (و آن منظره اطراف) و نیز لحظه سقوط، در آستانه خواب در ذهنم مجسم میشد و بارها با ترس از سقوط از خواب میپریدم. با اینکه سوار لویاتان شده و به سلامت این سفر را طی کرده بودم، اما ترسی پنهان در من رخنه کرده بود. ترس از اینکه اگر دوباره سوار آن شوم، چه اتفاقی میافتد؛ و اینکه دیده بودم خیلیهای دیگر چطور دستهایشان را بالا گرفته و کل مسیر را با خوشحالی طی میکردند. این سفر، این سواری، ترس داشت یا لذت؟ آیا همانطور که من لحظهشماری میکردم تا ترن به نقطه پایانی برسد و بایستد، آنها هم دلشان میخواست زودتر این سواری تمام شود یا همچنان ادامه داشته باشد؟ چطور میتوانستند دو دست خود را رها کنند در حالی که من سفت و با فشار میله محافظ را چسبیده بودم؟… یک سال گذشت و به شهریور ۹۶ رسیدیم. واندرلند تقریبا فقط تابستانها کار میکند و در ماههای طولانی زمستان تعطیل است. با اینکه در این تابستان کوتاه چندباری فرصت رفتن به آنجا پیش آمده بود، در پسِ ناخودآگاهم تمایلی به دوباره رفتن به آنجا را نداشتم. آن «ترس»، هر هیجان و لذتی را سرکوب کرده بود. چه فایدهای داشت به جایی بروم و پول خرج کنم که مرا یاد تجربههای ناخوشایند میانداخت؟ با این حال وقتی یکی از دوستان دعوت کرد که یک روز شنبه با هم به واندرلند برویم، خلاف ادب بود که این دعوت را رد کنم. رفتیم و در وسیله اولی که سوار شدیم (تاب کشتیمانندی که مثل آونگ، یک انحنای تقریبا ۱۸۰درجهای را طی میکرد) چشمهایم را بستم. حس میکردم که الان مثلا در نقطهای هستم که اگر چشمهایم را باز کنم، میبینم صورتم به سمت زمین است و هر آن امکان دارد سقوط کنم؛ اما بستهبودن چشمها یک آرامشی میداد که بتوانم از این ترس عبور کنم. اما زمانی که از این وسیله پیاده شدم حس خوبی نداشتم: چه فایده که تجربه سواریام ناقص و بدون دیدن و جذبکردن منظرهها باشد؟ انگار که این وسیله استعارهای از «زندگی» باشد و من کل زندگی را سپری کرده باشم، «بدون تجربهکردن آن». برای همین تصمیم گرفتم از وسیله بعدی، کامل همه چیز را بچشم و مزهمزه کنم؛ حتی ترس را.وسیله بعدی که سوارش شدیم، مثل سیخ بزرگی بود (فرض کنید آدمها، تکههای گوشت روی آن!) که دور محور خودش میچرخید و چند بار هم بالا و پایین میشد. البته زیر این «سیخ» آتش نبود؛ آب بود و فوارههای آب. با این حال طی این سواری چند بار آدم کاملا سروته میشد و تقریبا تا سطح آب، کلهاش پایین میآمد. زمانی که روی صندلی این وسیله نشستم و میلههای محافظ بسته شد، نجوایی را در ذهنم شنیدم: Enjoy the ride! (از سواری لذت ببر!). با شنیدن این نجوا، این تصور که این وسیلهها هر کدام استعارهای از زندگی هستند -که درست مثل زندگی واقعی آدم را بارها سروته و چپوراست میکنند و در پیچها و موقعیتهای هولناک قرار میدهند- بیش از پیش برایم پررنگ شد و با خودم گفتم اگر قرار است از زندگی هم با همه بالا و پایینهایش لذت ببرم، باید بتوانم از این سواری هم لذت ببرم. اینطور شد که شروع کردم عبارت Enjoy the ride را با آهنگ برای خودم بلندبلند خواندم، تا مغزم و ذهنم هم بفهمند که من قرار است لذت ببرم. تا ذهنم هم همکاری کند و بفهمد که قرار نیست این ماجرا ترسناک باشد. تا «واقعیتی» را برای من بیافریند که در آن، قرار است من هیجان داشته باشم و لذت ببرم نه اینکه رنج بکشم و بترسم. همانطور که سروته میشدم و بالا و پایین، و منظره درختها و آب و آدمها و… را میدیدم، با خوشحالی میخواندم Enjoy the ride و واقعا داشتم لذت میبردم. زمانی که سیخِ گردان ایستاد و پیاده شدم، حسی عالی داشتم؛ پر از شادمانی و پر از شور زندگی.چند وسیله دیگر را هم سوار شدم و در همه آنها هم نوار اصلی که در مغزم نواخته میشود، ترانه Enjoy the ride بود. دوستم (که او هم نامش علی است) پس از یکی از این سواریها پرسید آن شعری که آن بالا میخواندی چه بود؟! گفتم همهاش به قصد تجربه هیجان توام با لذت بود؛ به قصد دورکردن ترسهای واهی. میخواندم:
Enjoy the ride: از سواری لذت ببر!
You’re going to be safe here: قراره که این بالا سالم و در امنیت باشی!
Watch and absorb everything: تماشا کن و همه چیزها را جذب کن! (تجربه را کامل بچش و طعمش را مزهمزه کن!)
It’s terrific: عالیه!
It’s fantastics: بینظیره!
It’s awesome: محشره!
و همه چیز عالی و بینظیر و محشر بود.جز یک چیز.