
اعتیاد روانی
هیچ یک،در مورد اعتیاد خیلی شنیدهاید و وقتی میگویند اعتیاد، معمولا اعتیاد به مواد مخدر، مشروب، سیگار و خیلی چیزهای دیگر به ذهنمان میرسد. اما ما اعتیادهایی از انواع دیگر هم داریم که شاید کمتر به آنها توجه کرده باشیم و شاید ضرر آنها از اعتیادهای معمول کمتر هم نباشد. یکی از آن اعتیادها، اعتیادهای روانی است. ممکن است یکی فکر کند که غم و غصه و اندوه دارد و زندگیاش دائم پر از غم و درد است. شاید به این باور رسیده باشد که واقعا زندگیاش پر از غم و درد است اما در واقع اعتیادِ روانی به غم دارد. همانطور که یک نفر به مصرف موادی مثل سیگار، مشروب، مواد مخدر و… نیاز و عادت دارد، این هم خوراکش غم و غصه است و هر جا باشد، پیدایش میکند.
بعضیها اعتیاد به غرزدن دارند. عادت ندارند، اعتیاد دارند. عادت را با اراده میتوان ترک کرد اما اعتیاد ریشههای روانی عمیق دارد. عادت بر اثر تکرار به وجود آمده است اما اعتیاد فقط به تکرار نیست، نیاز روانی پشتش نهفته است. فرض کنید که عادت دارید مثلا وقتی به یک نفر میرسید، بگویید «سلام علیک». عادت کردهاید. اگر به شما بگویند به جای این عبارت فقط بگویید «سلام»، شما میتوانید چنین کنید. ولی وقتی کسی معتاد به مواد مخدر است، این نیست که فقط بدنش محتاج موادمخدر است، بلکه مغز و روانش به یک ماده نیاز دارد که این فشارهای روانی را تخلیه کند.
کسی که دائم احساس قربانیبودن میکند، احساس میکند همه به او ظلم میکنند، این نیست که واقعا به او ظلم میکنند، او «نیاز دارد» که اینطور فکر کند. اگر فکر کند که قربانی است، آرام میشود. احساس میکند این من نیستم که باید کاری بکنم. این مردم ظالماند که باید از بین ببرند. کسی که حس کند از در و دیوار غم میبارد، از درون ارضا شده و فکر میکند حق دارد که غمگین باشد. در حقیقت این ماهیت را در درونش دارد و دنبال توجیهش در بیرون میگردد. تحقیقات علمی جدید نشان دادهاند که وقتی ما یک طرز فکر یا نگرش را زیاد در ذهنمان نگه میداریم، مغز ما به «هیپوتالاموس» (غدهای که زیر مغز قرار گرفته است) دستور میدهد که من این نگرش و فکر و احساس را دارم و هیپوتالاموس هورمونهای کوچکی را در خون آزاد میکند که اینها در خون که حرکت میکنند، به سلولها که میرسند، مثل کلیدی که رمز آن احساس باشد، آن احساس را در سلولها آزاد میکنند. اگر من عادت به غصهخوردن دارم، دائم مغزم به هیپوتالاموسم فرمان میدهد و هیپوتالاموس، کلیدهایی را در خون من آزاد میکند که سلولهای من غمگین باشند. جالب اینکه این سلولها اگر مدت زیادی در معرض این کلیدها باشند، باورشان میشود که این زندگی است و سایر گیرندههایشان خاموش میشود و سلولها معتاد میشوند. یعنی ما در سطح سلولی به غم و غصه معتاد میشویم و تکتک سلولهای ما به کلید یا مواد غم و غصهای معتاد میشوند. حالا اگر غم و غصه موجود نباشد، سلولهای ما پی آن میگردند و غم و غصهای را پیدا میکنند. یک فکر منفی را پیدا میکنند. اگر سلولها به قربانیبودن، بیسلاح و بیدفاعبودن عادت کردهاند، موادش باید آزاد شود ولی دلیل میخواهد؛ خب دلیلش را پیدا میکنند. و برعکس، اگر نگرش مثبت و اعتمادبهخود داشته باشید و زندگی را در دستانتان ببینید و باور کنید که:
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک/ چرخ واژگون کنم ار غیر مرادم گردد،
اگر باور کنید که: نیکی و بدی که در نهاد بشر است/شادی و غمی که در امید و خطر است
با چرخ مکن حواله که اندر ره عقل/ چرخ از تو هزاربار بیچارهتر است،
اگر اینطور فکر کنید و این نگرش بارز زندگیتان باشد، مغز شما دائم این مواد را از طریق هیپوتالاموس به خونتان میفرستد و سلولهای شما شجاعت و استقامت و استحکام دریافت میکنند. وقتی مدت زیادی اینها را دریافت کردند -که میتواند از کودکی شروع شود- هر اتفاقی که رخ دهد، مرد یا زنی که در این شرایط بزرگ شده و فکر بارز او شجاعت و قبول مسئولیت در زندگی است، در سطح سلولی هم استحکام خواهد داشت. سلولهایش یکصدا او را صدا خواهند زد که بلند شو و کاری بکن، پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار. و این آدم نمیتواند موفق نباشد. حالا جالب اینجاست که مسائل و مشکلات میآیند و همان شرایط اجتماعی و اقتصادی و زیستمحیطی هست، یک عده غصه میخورند، یک عده آن را فرصتی برای موفقیت تلقی میکنند و یک عده از همان موضوع به جای غصهخوری، شاد میشوند. چرا؟ چون نگرشهایشان فرق دارد. برای اینکه سلولهایشان به مواد مختلف اعتیاد دارند.
آدمی که دنبال موفقیت میگردد، اگر موفقیت نباشد، مجبور است آن را خلق کند و میگردد و راهی برای موفقیت پیدا میکند. یکی دارد در شرایط نگاه میکند و میبیند چه جوری میشود ثابت کرد که من بدبختم و یک چیزی برایش پیدا میکند. اعتیاد به غم میتواند تاریخی باشد ولی میتوانیم یک جایی این تاریخ را متوقف کنیم. مردمانی که به غصهخوردن عادت کردهاند، به ضعیف و رنجوربودن، اینها میتوانند در یک لحظه تصمیم بگیرند و تاریخ را در خودشان متوقف کنند. مظلومبودن، رنجوربودن، قربانیبودن، افتخاری ندارد. اینها در شأن انسان نیست. یعنی چه؟ یعنی یک نفر دیگر بیاید مرا نجات دهد؟ مگر من و شما نمیتوانیم؟ شما همانی هستید که چرخ و فلک را زیرورو میکنید. ستارهها زیر دست و پایتان هستند. شما همانی هستید که دارید قعر اقیانوسها را کشف میکنید. دارید اجزای هستی را پیدا میکنید. فقط ممکن است در سطح سلولی به مواد اعتیادآور غم و غصه معتاد شده باشید؛ و دنبال اثباتش در بیرون میگردید. به قول «هنری فورد» که میگوید: «آنهایی که میگویند میشود و آنهایی که میگویند نمیشود، هر دو راست میگویند.» برای آن که میخواهد بشود، میشود؛ و برای آن که نمیخواهد بشود، نمیشود. خودمان را باور کنیم و مکانیسممان را بشناسیم. عادات را به سادگی نپذیریم. در آن ضرورتی بجوییم. آدمِ موفق عادت به موفقیت و کارهای مثبت دارد. آدم ناموفق به کارهای منفی عادت دارد و عادات منفیاش او را ناموفق میکند. نه اینکه آدم بدی است.اگر من و شما به این اعتیاد آلوده شدهایم، از آن احتراز کنیم. اعتیاد به غم و غصه، افسردگی، منفیبینی، مظلومنمایی، غرزدن و اعتیاد به قربانیبودن، خطرش هیچ کمتر از اعتیاد به هروئین و سایر مواد مخدر نیست؛ چه بسا بیشتر هم هست. چون اعتیاد به تریاک و هروئین و مواد مخدر دیگر، افتخاری نیست و عیب هم تلقی میشود و مردم هم پنهانش میکنند. ولی خیلیها با افتخار سفره دلشان را نزد شما باز میکنند و تعریف میکنند که چقدر بدبختاند. سعی کنید جزو آدمهای رنجورنما و بدبخت نباشید. مثالی که برای عزیزانم همیشه میگویم این است که شما تصور کنید یک اتوبوس تصادف کرده است. سه گروه در آنجا هستند: کسانی که درگذشتهاند، کسانی که زخمی هستند و کسانی که سالم ماندهاند. کدامیک از این سه گروه مثمرثمرتر هستند و بیشتر میتوانند خدمت کنند؟ آنهایی که سالماند. بهتر است شما جزو سالمها باشید. اگر جزو سالمها باشید میتوانید خدمت کنید و اثر بیافرینید و به دیگران کمک کنید. اشکالی ندارد که برخی مواقع مشکل داریم و ناراحتیم. میتوانیم به عزیزانمان بگوییم و از آنها کمک بخواهیم و بعدا در موقعی مناسب کمکشان را جبران کنیم. از خدا بخواهیم اگر مستاصل شدهایم و عقلمان نمیرسد، ما را کمک کند؛ اشکالی ندارد. ولی اعتیاد به رنجورنمایی و قربانیبودن، و صبح تا شب غرزدن، مشکل خطرناک و بزرگی است.مسئولان و سازمانها و متخصصان باید کمک کنند این اعتیادهای خطرناک و پنهان، آشکار شوند و برایش چارهاندیشی شود. سریالی نسازیم که آدمهایی که در آن خود را به بدبختی میزنند، مشهور میشوند. این نباید افتخار باشد. «من آقای فلان هستم. همهاش بدبختم. من بیچارهام». چه کسی مسئول بیچارگی شماست؟ دولت؟ خدا؟ زمین و زمان؟ سهم خودت کجاست؟ همیشه باید کمک بکنیم، ولی بهتر است جزو گروههای سالم باشیم تا بتوانیم کمک کنیم. ایرادی ندارد کسی دردمند باشد و نیاز به کمک داشته باشد، ولی خیلی ایراد دارد که کسی دائم نیاز به کمک داشته باشد. چند گروه به نظر من مستحق دریافت کمک هستند: ازکارافتادگانی که سنشان بالاست و نمیتوانند کار کنند و کمک هم حتما این نیست که پولی به آنها بدهیم. میتوانیم سیستمی فراهم کنیم که بتوانند احساس مفیدبودن کنند و زندگیشان بگذرد. دوم کودکاناند. مادرانی هستند که خودشان سرپرست خودشان هستند و باید کمک شوند. چون وظیفه اصلی آنها پرورش فرزندانشان است. باید کاری برایشان فراهم کرد که آسان هم باشد و در خانه بتوانند انجامش دهند و به بچههایشان هم برسند. کسانی که معلول جسمی یا ذهنی هستند. باید برای معلولان جسمی کاری ایجاد کرد که ابراز وجود و احساس مفیدبودن و احساس افتخار کنند. یاد بگیریم. مواظب باشیم معتاد نشویم. غم و غصهخوردن، منفیبینی، غرزدن، رنجورنمایی، مظلومنمایی و قربانیبودن از آن بیماریهای خطرناک است که بعضی وقتها چون متوجه آن نیستیم، تمام زندگیمان را فرا میگیرد و کمکم نه تنها خود ما، بلکه فرزندان و اطرافیان ما را هم فرامیگیرد.