
از كارتنخوابي تا كارآفريني
هیچ یک،با صداي زنگ گوشي تلفن همراه از خواب پريدم: «خانمي اصرار دارند شماره تماس شما را داشته باشند و حاضر نيستند كارشان را بگويند. اجازه داريم شماره شما را به ايشان بدهيم؟»-اشكالي ندارد. شماره را به ايشان بدهيد.
روز بعد خانمي تماس گرفت و درخواست كتاب ايدههاي خلاقانه را داشت. براي تهيه كتاب راهنمايياش كردم. در جوابم گفت من پول براي خريد ندارم و بايد كتاب را هم برايم امضا كنيد. پذيرفتم و آدرس را براي ارسال كتاب به همكارم دادم. كتاب امضاشده را نيز تحويل دادم. مدتي گذشت. به دفتر يكي از نمايندگان بيمه كارآفرين جهت قرارداد مربيگري رفته بودم. در حال صحبت بوديم كه متوجه شدم خانمي از پشت شيشه خيره شده و داخل دفتر را نگاه ميكند. با نگاهي كه به سرووضعش انداختم احساس كردم به كمك نياز دارد. به آقاي لطفي گفتم اين خانم چيزي ميخواهد؟ پس از چند ثانيه آقاي لطفي برگشت و گفت اين خانم با شما كار دارد. با تعجب پرسيدم با من؟ گفت بله، پرسيده ايشان آقاي امامي هستند؟ گفتم بله. و اصرار دارد كه شما را ببيند. به سمت در دفتر رفتم و گفتم بفرماييد خانم، با من كاري داريد؟ گفت بله، آقاي امامي من آرزو داشتم شما را از نزديك ببينم. لبخندي زدم و دعوتش كردم به داخل دفتر. گفت من را ميشناسيد؟ گفتم بايد بشناسم؟ گفت من همان كسي هستم كه كتابتان را برايم امضا كرديد.گفتم خيلي خوشحالم شما را ميبينم. گفت آقاي امامي من تا حالا به دو تا از آرزوهايم رسيدهام؛ يكي اينكه كتاب شما را با امضايتان داشته باشم و دوم اينكه از نزديك ببينمتان. فقط يك آرزوي ديگر دارم و آن اينكه در يكي از سمينارهاي شما حضور داشته باشم. لباسهاي نامناسب و چهره رنگپريدهاش و اينكه ابرو و مژه نداشت و مقنعهاش را كامل روي پيشانياش كشيده بود كه ريزش موهايش مشخص نباشد، نشان از نداشتن وضعيت جسمي مناسبش داشت. گفتم هفته آينده سميناري در شهر گرگان دارم و شما ميتوانيد به عنوان مهمان ويژه در آن سمينار شركت كنيد. گفت آخر من هزينه رفتوآمد و اقامت را هم ندارم. گفتم هزينههاي سفرت را هم من پرداخت ميكنم و ميتوانيد به همراه تيم آقاي لطفي به گرگان بياييد. برق شادي در چشمانش با اشك شوق در هم آميخت. درخواست يك عكس يادگاري كرد و پس از گرفتن عكس و گذاشتن قرار سفر با آقاي لطفي به سرعت از دفتر كار ايشان خارج شد. مدتها گذشت تا شهريور 96 سميناري در مشهد داشتم. در حال سخنراني بودم كه خانمي با چادر مشكي عربي دستش را بالا برد گفت امكان دارد چند دقيقهاي صحبت كنم؟ گفتم بفرماييد. كنار من قرار گرفت و گفت: استاد شما من را به جا ميآوريد؟ گفتم نه، متاسفانه.
گفت من سه سال و نيم پيش با شما به وسيله مجله خلاقيت آشنا شدم. آن روز من يك كارتنخواب مبتلا به سرطان بودم. روزي در حالي كه به دنبال آت و آشغال ميگشتم تا با آتشزدن آنها خودم را گرم كنم چشمم به مجله خلاقيت افتاد و آن را برداشتم و پس از درستكردن آتش در كنار شعلههاي آتش شروع به خواندن مجله كردم و به مقاله شما رسيدم. برايم بسيار جالب بود. زندگينامه حميد امامي را خواندم. كسي كه از 13سالگي كارگري كرده است و به قول خودتان بزرگترين افتخارش اين است كه كودك كار است. جذب نوشتههاي شما شدم و تصميم گرفتم با مجله تماس بگيرم. در نهايت به كتاب ايدههاي خلاقانه رسيدم؛ كتابي كه سرنوشت يك زن مطلقه و سرطاني كارتنخواب را به شدت تغيير داد. آدمي كه شبها به همراه دوستانش كنار خيابان منتظر پارككردن كاميون يا مينيبوس ميماند تا با گرماي موتور ماشينها يا اگزوز ماشينهاي روشن خودش را گرم كند. شبهاي زيادي زير كاميونها ميخوابيدم. پشت وانتنيسانهاي پارككرده كنار خيابان، لولههاي فاضلاب كه در نوبت كارگذاشتن داخل كانالهاي كندهشده بودند، شبهاي زيادي را به صبح رساندم. محل خواب كارتنخوابها كه لو ميرفت نيروي انتظامي و شهرداري مزاحم خواب ما ميشدند و دچار دردسر ميشديم. هزينه بيماري و دربهدري و درد فقر و بيخانماني كارد به استخوانم ميرساند. خواندن مجله خلاقيت و كتاب ايدههاي خلاقانه باعث شد جهت فكر من عوض شود. روي آسفالتها مينوشتم من يك سخنران و مدرس كارآفرين خواهم شد، و بايد نجاتدهنده زندگي ساير كارتنخوابها باشم. حضور من در سمينار گرگان، باعث شد نگرشم نسبت به زندگي تغيير كند. وقتي روي سكو از خودتان، زندگي گذشته و تجربياتتان ميگفتيد دلم ميخواست جاي شما باشم. سختيهاي زيادي كشيده بودم. با شنيدن حرفهاي شما به قدرت درون خودم پي بردم. دلم ميخواست زندگيام را تغيير دهم. با حرفهاي شما عاشق شدم، عاشق خودم، عاشق مردم، عاشق كشورم. و عاشق بيمه شدم. بيمه عمر. دلم پر ميكشيد براي اينكه ياد بگيرم من هم بيمه عمر بفروشم.دلم ميخواست من هم بتوانم زندگي انسانها را تغيير بدهم. به آدمها كمك كنم اگر كسي بيمار شد، اگر زني سرطان گرفت، از خانه پرتش نكنند بيرون. شوهرش بدون پشت و پناه رهايش نكند. يك پشتوانه قوي پس از خدا براي زنهاي بيپشت و پناه كشورم درست كنم. من فقط مريض شده بودم. شيميدرماني موها و مژهها و ابروهايم را از بين برده بود. از آدمبودنم كه نيفتاده بودم. حرفهاي شما تمام وجودم را ميلرزاند. ولي حس خوبي داشتم، احساس ميكردم دوباره متولد شدهام. احساس نشاط و سرزندگي ميكردم. دوران دربهدري و سختيها به پايان رسيده بود. همان جا شغل آيندهام را انتخاب كردم و تصميم گرفتم وارد شبكه فروش بيمه بشوم. پس از برگشت از سمينار روياهاي زيادي را براي خودم ترسيم كردم. به مشهد برگشتم. هر جايي كه ميتوانستم بنويسم برايم فرقي نميكرد. دروديوار باشد يا روي آسفالت خيابان. بله، مينوشتم. فرياد ميزدم. زمزمه ميكردم. من يك نماينده بيمه هستم. من يك كارآفرين هستم. مدرس و سخنران كارآفرين هستم. با آقاي دكتر… تماس گرفتم. ايشان هم روزگاري اوضاع شبيه به خود من را داشت. از ايشان مشاوره گرفتم. و تصميم خودم را با او در ميان گذاشتم. آقاي دكتر هم تاييد كردند كه بهترين انتخاب را كردهام. شروع كردم به دستفروشي، هر چيزي كه به دستم ميرسيد ميفروختم. فقط براي اينكه بتوانم يك دست كفش و لباس شيك بخرم كه بتوانم با آنها بروم بازاريابي بيمه انجام بدهم. بايد سرووضع مرتبي ميداشتم تا به من اعتماد كنند. فقط يك هدف در زندگي داشتم و تمركز كردم تا به آن برسم. يك جورهايي مرگ و زندگي بود. شب و روز تلاش كردم تا از زندگي گذشتهام فاصله بگيرم.چند تا دوست كارتخوابم را با خودم همراه كردم. شرايط بالاخره فراهم شد، كفش و لباس خريداري شد، براي گرفتن كد نمايندگي آييننامه 54 بيمه مركزي از شركت بيمه پاسارگاد اقدام كردم. روز مصاحبه كتاب ايدههاي خلاقانه فروش بيمه را زدم زير بغلم و با قدرت و ايمان به سمت شعبه بيمه پاسارگاد به راه افتادم. هيچ ترديدي نداشتم كه از پس مصاحبه برميآيم. چند بار قسمتي كه مربوط به مصاحبه گرينش خود آقاي امامي بود را خواندم وقتي كه روبهروي مصاحبهگر نشستم احساس كردم در قالب آقاي امامي ظاهر شدهام.وقتي در مقابل پرسش اينكه چرا ميخواهي كار بيمه را انجام بدهي، قرار گرفتم گفتم به عشق امامي. كتابها، سخنرانيها و كليپهاي استاد امامي من را عاشق بيمه كرده، من حاضرم جانم را در راه خدمت به مردم با فروش بيمه بدهم. اگر به من نمايندگي ندهيد، از اين در بيرون نميروم، من به خودم قول دادم و… مصاحبهگر غرق در تفكر بود. در نهايت با امضاي پاي برگهام موافقت خودش را با پذيرش من اعلام كرد. از شادي سر از پا نميشناختم، گريه ميكردم، ميخنديدم، چنان به وجد آمده بودم كه از درد و غم و غصه و بيماري ديگر اثري نبود. در كلاسها شركت كردم. با شور و اشتياق وصفناپذيري درسها را ميبلعيدم. ساير كتابهاي شما را خريداري كردم. شب و روزم را با كتابها و فايلهاي صوتي و تصويري شما ميگذراندم. سراغ هر كسي براي فروش ميرفتم با چنان قدرت و انرژياي صحبت ميكردم كه مشتري چارهاي جز خريد بيمهنامه نداشت. سراغ دوستان كارتنخوابم رفتم، آنها را هم دعوت به همكاري كردم، در كنار فروش بيمه ساير جنسها را هم ميفروختم. يواشيواش فروش ساير اقلام را كنار گذاشتم و تمام تمركزم را گذاشتم روي فروش بيمههاي عمر.هر آنچه كه ياد گرفته بودم و ياد ميگرفتم به اعضاي تيم كارتنخواب ياد ميدادم. تصميم گرفتم به درسخواندن هم ادامه بدهم. همراه با فروش بيمه عمر، وارد دانشگاه شدم. هر روز با سرعت در جاده موفقيت گام برميداشتم و بر سرعتم ميافزودم. كتابخواني را هم شروع كردم. كتابهاي آقاي دارن هاردي (اثر مركب) فوقالعاده بود. دوران كارتنخوابي براي خودم و اعضاي تيمم به پايان رسيده بود و روزهاي روشن خودشان را به من نشان دادند. خدايا شكرت. موفقيتهاي پي در پي و شاديهاي ناشي از آنها، باعث ريشهكنشدن بيماري سرطان شده بود. باورم نميشد. غرقشدن در كاري كه عاشقانه دوستش داشتم چه دستاوردهايي برايم داشت. براي ده نفر كلاس آموزشي ميگذاشتم. خودم را در جايگاه آقاي امامي تصور ميكردم و با هيجان و لذت آموختههايم را به ديگران انتقال ميدادم. هرگز در زندگيام اين قدر احساس خوشبختي نكرده بودم. براي پدران و مادران دانشآموزان سخنراني ميكنم و آنها را ترغيب به خريد بيمهنامه عمر ميكنم. به ساير شهرهاي كشور سفر ميكنم و با خانمهاي كارتنخواب ارتباط برقرار ميكنم و آنها را تشويق به كار فروشندگي ميكنم و هدفم اين است كه هر سال صد نفر كارتنخواب را به زندگي سالم و آبرومند برگردانم (صداي دستهاي شركتكنندگان باعث سكوت بانوي كارآفرين شد). يك نفر پرسيد كارمزد شما ماهي چقدر است؟ وي پاسخ داد: ماهي پنج ميليون تومان كارمزد خودم هست و تيم فروشم ماه گذشته 38 ميليون تومان جمعا كارمزد دريافت كردند. تشويق شركتكنندگان باعث شد تا بگويد «بزرگترين لطف خداوند در حق من اين بود كه با بيمه به وسيله آقاي امامي آشنا شدم. چون هيچ كس غير از ايشان نميتوانست من را عاشق اين صنعت كند. و همين جا از مجله خلاقيت تشكر ميكنم و از آن كسي كه مجله را در مسير من قرار داد تا بزرگترين تغييرات را در زندگي خودم و ساير دوستانم رقم بزند و زيباييهاي دنيا را به من نشان داد. بازاريابي بيمه عمر زيباترين و لذتبخشترين شغل دنياست.»