
این راز از چه کسی پنهان است؟
هیچ یک،خاطرم هست که زمانی یک آقای جوان به عنوان مدیرعامل در یکی از شرکتهای من کار میکرد. بعد از مدتی بعضی از همکاران نزد من آمدند و از ایشان گلایه کردند که این مشکلات را دارند و خودشان را باهوش میدانند و دیگران را تحقیر میکنند. یکی دو بار سعی کردم با او صحبت کنم و به ایشان بگویم تستی که به عنوان تست هوش مطرح میکنید، تستی است که خودت جوابش را میدانی و وقتی به دیگران میگویی، دیگران به آن مسئله آشنا نیستند و نمیتوانند جواب دهند و تو نتیجه میگیری آنها خنگ هستند. تازه اگر هم ثابت کنی که همکارانت خنگ هستند، این چه دردی را دوا میکند؟ چه نیازی داری که خودت را باهوش و دیگران را خنگ بدانی؟ چرا فکر میکنی که شما تنها فرد باهوش سیستم هستی؟ حریفش نشدم. مدتی گذشت و شکوهی دوستان و همکارانمان بالا گرفت. تا اینکه یک روز به او گفتم دوست عزیز، میخواهم از شما خواهش کنم به یک نکته توجه کنید. گفت چه نکتهای؟ گفتم اینکه شما آدم کاملی نیستید؛ این را قبول دارید؟ گفت بله، هیچکس کامل نیست.
گفتم من به همه کاری ندارم، شما را عرض میکنم. شما الان بیشتر میدانید، یا پارسال بیشتر میدانستید؟گفت مشخصا الان.گفتم در سال آینده بیشتر خواهید دانست یا الان؟گفت خب معلوم است که سال آینده.گفتم پس قبول داری الان چیزهایی را نمیدانی که بعدا یاد خواهی گرفت؟متعجب شد و پرسید منظورتان چیست؟
گفتم منظورم این است حالا که قبول کردی کامل نیستی و چیزهایی هست که در سال آینده یاد خواهی گرفت، میخواهم از شما خواهش کنم سه تا از موارد ضعف مدیریتیات را روی کاغذ بنویسی و به من بدهی تا بتوانیم همکاریمان را ادامه دهیم. خیلی طفره رفت. ولی گفتم تنها شرط ادامه همکاری ما، همین است. پس بگو کجاها کامل نیستی تا من و دیگران کمکت کنیم.یک ماه طول کشید تا با پیگیریهای من، نهایتا یک پاکت را به وسیله منشی برای من فرستاد. منشی که به دفتر من آمد، دیدم یک پاکت نامه معمولی در دستش است که روی آن کلی چسب خورده و نوشته شده است فوقالعاده محرمانه، فقط آقای معظمی بازش کنند. منشی شخصی ایشان هم نامه را آورده بود تا به دست من برساند. نامه را که دیدم، از دستخطش فهمیدم که خود او نوشته است. زنگ زدم و از او تشکر کردم و گفتم من یک ساعت دیگر پیش شما میآیم.به دفترش رفتم و خواهش کردم تلفنها را جواب ندهد تا صحبت کنیم. فکر کرد من نامه را خواندهام. نامه را روی میز گذاشتم. بازش نکرده بودم. گفتم اینکه نوشتهای «راز» و «محرمانه»، این پوشیده از کیست؟ این راز کیست؟
این ضعفهایی که نوشتی، از چه کسی پنهان است؟ مردم که رنج آن را میبرند، پس فقط از خودت پنهان است. در این نامه را اگر باز کنی و به مردم نشان دهی، آنها چهار مورد دیگر هم اضافه خواهند کرد. این تویی که نمیدانی. برای چه این همه روی در پاکت را چسب زدهای؟ مشکلات رفتاری و اخلاقی ما بر خود ما پوشیده است! وگرنه مردم که از آن باخبرند. اگر من مرد بداخلاقی هستم، همسرم که میداند. اگر تندخو هستم، فرزند و همسایگانم هم که میدانند. این خود من هستم که از این بداخلاقی بیخبرم و آن را به پای اقتدار و جربزهام میگذارم!خانمها و آقایان، رازی وجود ندارد. بروید از اطرافیان و همسر و فرزندتان بپرسید. اگر به شما اعتماد کنند و دوستتان داشته باشند و اگر از شما نترسند، فهرست بلندبالایی به شما خواهند داد که در چه جاهایی میتوانید خودتان را تصحیح کنید. اغلب اطرافیان ما مانند آینههایی کدر هستند که ما توهم و سایهای از حقیقت را در آن میبینیم. آن کدورت و زنگارش، نه از جهت آن است که نمیخواهند شفاف باشند، بلکه ما نمیخواهیم و ترجیح میدهیم که آینههایمان صیقلی نباشد. برای اینکه جرات دیدن خودمان را نداریم. چرا جرات دیدن مسائل و مشکلات اخلاقی خودمان را نداریم؟ شاید دلیلش این باشد که من از خودم انتظار دارم آدم بیعیبونقصی باشم.
شخصی موقع ناهار تعریف میکرد که ما یک باغی را خریدهایم. شخصی که مسئول آن باغ است، در ظاهر نمازش را میخواند و همه کارهایش را میکند، ولی گونیگونی میوهها را برمیدارد و بدون اجازه ما میبرد. یک لحظه هم «توکل بر خدا» از دهانش نمیافتد. این شخص واقعا پیش خودش فکر میکند که بنده مخلص خداوند است. پیش خودش فکر میکند دارد آدابش را به جا میآورد. ولی من و شما که از بیرون او را میبینیم، آیا چنین عقیدهای داریم؟ خداوند که صد بار بیش از ما آگاه است! آیا برداشتن مال دیگران، بدون اجازه، با رفتار متواضعانه جور درمیآید؟ این یعنی که معنای تواضع و نماز را نفهمیدهام. آگاه بر خود نیستم و به همسر و فرزند و اطرافیانم اجازه نمیدهم که به من بگویند فلان رفتارت غلط است. اگر صاحب باغ بیاید بگوید چرا بدون اجازه این میوهها را میبرید، چه جوابی خواهد داد؟ خواهد گفت حالا مگر چه شده است؟! او نمیخواهد ببیند. اگر مسائل و مشکلات منفی اخلاقی خودمان را به وزنه تشبیه کنیم، ما وزنهبردارانی هستیم که تا حد مشخصی میتوانیم وزنه برداریم. راهش این نیست که صراحتا توی ذوق مردم بزنیم و به آنها بگوییم تو ایراد داری. یکی از دلایلی که نمیبینند و آینه را زنگارگرفته باقی میگذارند، این است که قدرت دیدن ندارند. یکی دیگر از دلایلش این است که پیش خودشان فکر میکنند وقتی آدم قابلقبولی هستند که بینقص باشند. در حالی که اینطور نیست. اینطور بار آمدهاند. دوستداشتنیبودن با نقصنداشتن فرق دارد. لغتمعنی ذهن ما اشتباه است. هر آدمی میتواند هر لحظه خطا کند. خطاکردن فینفسه اشکالی ندارد. طبیعت زندگی ما این است. اما اشکالش در این است که یک خطا را دو بار یا چندبار مرتکب شوم و مشکل دیگر این است که خطا کنم و حاضر به عذرخواهی نباشم، عذرخواهی نکنم و بگویم حالا مگر چه شده است؟! خب کار بدی شده است. شما دزدی کردهای و این میشود کار غصبی. این حرام است. ولی طرف این قسمتها را حذف میکند و نمیخواهد ببیند. آداب مسلمانی را انتخابی رعایت میکند!باید یاد بگیریم که به اطرافیانمان اجازه دهیم اگر مشکلی در ما میبینند، با روی خوش به ما بگویند و ما هم با روی خوش بپذیریم. باید یاد بگیریم که ما نمیتوانیم روی خودمان چندان وقوف داشته باشیم. چشم من خودش را نمیبیند. اگر کسی روی مغز من تیغ جراحی بگذارد و آن را ببُرد، مغز من حالیاش نمیشود. ولی اگر دستم زخم شود، مغز متوجه میشود. این طبیعی است. تنها راه تصحیح این است که ما اجازه دهیم و چشم و گوشمان را باز نگه داریم. از رفتار مردم برداشت کنیم که کاری که میکنیم، درست است یا غلط و با معیارهایمان بسنجیم. یکی از معیارها این است که مردم چه میگویند و رفتارشان در برابر ما چیست. با آدمهایی رفتوآمد کنیم که مردمان شجاعی هستند.
در زمانهای قدیم، یادم هست که وقتی تاریخ را میخواندیم، میگفتیم چرا این پادشاهان اینقدر متملق دور خودشان جمع میکنند و چرا نمیبینند و چرا سرزمین ما را مدام به این و آن بخشیدند و چرا اینقدر غفلت کردند؟ وقتی در مقام قضاوت قرار میگیریم، خیلی بیرحم میشویم. ولی وقتی خودمان در آن مسیر میافتیم، میبینیم از پادشاه هم بدتر داریم عمل میکنیم. چهار نفر را که از ما تعریف میکنند، دور خودمان نگه میداریم و آن کسی را که از ما انتقاد میکند، از خود میرانیم. یا اگر طرف دوستمان باشد، به او میگوییم بیمعرفت، مگر حسودیات میشود؟ چرا انتقاد میکنی؟ در حالی که داشته نظرش را به ما میگفته است!ما خودمان هستیم که باید انتخاب کنیم چه کسی در کنار ما باشد. خودمان هستیم که انتخاب میکنیم چه اطلاعاتی به ما برسد. ما «انتخاب میکنیم». پس نمیتوانیم بگوییم رفقا و اطرافیان ناباب. ما انتخاب میکنیم با چه کسی رفتوآمد کنیم و چه کسی مشاور ما باشد. اگر من سیستم شرکتم را طوری اداره میکنم که دو نفر مثلا خبرچینی کنند و فقط به آن دونفر اتکا میکنم، اول به این معناست که به همکارانم اعتماد ندارم؛ و دوم، منابع خبری من به دو نفر محدود میشود و در نتیجه، آن دو نفر برای من تعیین تکلیف میکنند و آن دو نفر سازمان را اداره میکنند، نه من. آن دو نفر اگر با کسانی خوب باشند، خوب آنها را به من میگویند و اگر با کسی بد باشند، بد او را به من میگویند و من این اختیار را به آنها دادهام و من مسبب سقوط آن شرکت شدهام.
حتما چشم و گوش و کنترل و بازرسی لازم است و در این تردیدی نیست. ولی سیستمی باید باشد. نه اینکه یکی دو نفر تصمیم بگیرند چه خبری را به من بدهند. این خطاهاست که سبب سقوط من و خانوادهام میشود. این دهنبینیهاست که موجب میشود دید من نسبت به شهروندان و همسایگانم خراب شود. من باید تصمیم بگیرم که منابع خبری درست داشته باشم. باید تصمیم بگیرم آینههای اطرافم شفاف باشد و حقیقت را ببینم. حقیقت مثل نور آفتاب است و ممکن است بعضی مواقع چشم مرا بزند. ولی اگر طاقت بیاورم، چشمم به حقیقت عادت خواهد کرد و راهها برایم باز خواهد شد. اگر برادر و خواهر و مادرم از همسر من بد بگویند، ضمن اینکه نباید دهانشان را بست، باید تشکر هم بکنیم ولی تحقیق کنیم و براساس حرف آنها قضاوت نکنیم. نه مخالفت شدید و نه موافقت شدید. تحقیق کنیم که آیا حرفشان صحت دارد یا خیر. بعد راهی بیندیشیم. تازه آن هم نه برخورد حذفی.