هروقت به گذشته نگاه میکنم یادم میآید که نمیخواستم خانه دار شوم. میخواستم هرکسی باشم جز یک زن خانه دار…ولی حالا این روایت خانه دار شدن من است. من و همه مایی که خانه دیگر بخشی از وجودمان شده است.
گروه هیچ یک زندگی – سیده حکیمه نظیری: چشمهایم را که باز میکنم، آفتاب خودش را کشیده توی اتاق و روی اسباب بازی بچه ها، انگار که صندلی باشند، بچه نورهایش را نشانده. موهایم را هنوز شانه نزده با کلیپس می بندم و راهی آشپزخانه می شوم. اولین کار من هر روز این است که کتری مان را پر آب کنم و بگذارم قل بزند. صدای قل زدن کتری یعنی روز آغاز شده و کلی کار هست که چشم انتظار منند!
تخم مرغ بچه ها را توی ظرف لعابی میگذارم روی گاز تا آبپز شود. تا زمانی که بپزد من وقت دارم چند تکه ظرفی که آخرشب رفته توی بغل سینک نشسته، بشورم و بفرستم خانه شان که داخل کابینت است. بچه ها دنبال کنترل تلویزیون می گردند و من هم تا نان یخ زده، کم کم گرم شود توی سفره، حرفی ندارم که یک چیزکی ببینند.
میتوانم نانها را توی توستر داغ کنم اما عمدا میگذارمشان توی سفره، خیلی وقتها انجام دادن همزمان چندکار، باعث میشود یادم برود نان آنجاست و بوی سوختنش که بیاید تازه بفهمم ای وای، اینجا هم چیزی بوده که من باید به آن سر میزدم.
صبحانه دادن به بچه ها و بارگذاشتن ناهار و شستن ظرفها خیلی طولی نمی کشد، آنقدر هر روز این کارهای تکراری را انجام میدهم که از برشده ام. ولی بعضی وقتها با بچه ها کیک درست میکنیم یا لواشک می سازیم،حتی یکبار ذرت مکزیکی خانگی درست کردیم. اینجور وقتها من دیگر فقط یک مامان خانه دار نیستم، مهارتهای دیگرم را رو کرده ام که بچه ها از دیدنش ذوق میکنند.
یک ساعت از وقتمان را هر روز صرف خانه میکنیم! خود خود خانه! اصلا برای همین به ما می گویند «خانه دار» چون هوای خانه را داریم و خوب به آن می رسیم تا تمیز و معطر و دلگرم بماند. طوری باشد که وقتی نگاهش میکنیم دلمان بخواهد یک کنجش مال ما باشد تا کتاب بخوانیم، تلویزیون ببینیم، بچه هایمان در آن بدوند و بخندند و آخر سرهم کاری کنند که باز روز از نو روزی از نو!
ما خانه دارها خیلی زیادیم! آنقدر بیشماریم که هیچ سازمان و ارگان و نهادی ما را گردن نمیگیرد! هیچ روانشناسی از پس توضیح رفتارهای ما برنمی آید. هیچ جامعه شناسی هم نمیتواند بگوید چطور یک جامعه کوچولو مثل خانواده را ما توی همین خانه ها طوری اداره میکنیم که همه رنج سنی ها کنار هم به خوبی زندگی میکنند؟!
من وخانه رفیقیم!
یادش بخیر، نوجوان که بودم از عمه ام که تازگی سرپرستار شده بود پرسیدم کار خانه سخت تر است یا بیمارستان، جوابش خیلی جالب بود : «کار خونه سخت تره، چون نمیدونی قراره با چی مواجه بشی. اما توی بیمارستان و هرکار دیگه ای، یه سری شرح وظایف داری.»
ما خانم های خانه دار حتی اگر نویسنده باشیم یا معلم، یا حتی پرستار و دکتر، باز خانه بیخ گیسمان است. انگار خانه را سرجهازی به ما داده اند که مراقبش باشیم آب توی دلش تکان نخورد. هر روز همه خانه را هم برق بیندازیم باز یک جایش هست که ندیده ایم. یا طوری است که اصلا دستمان نمی رسد. مثلا همین حالا که من این روایت را مینویسم، شیشه های پنجره ما حتما لک دارد، کمدهایی بالایی پر از وسایلی است که فکرمیکنم باید دور بیندازم و…
ولی ما با خانه رفیقیم، عین دو دوست که هر روز از طلوع آفتاب تا خود شب وقتشان را با هم میگذرانند. باهم چایی میخورند، ظرفهای آبگوشت و کوکو و قیمه بادمجان را می شورند، قوری چایی را پر از هل و گلاب می کنند، روشویی دستشویی را با شویندهها برق می اندازند، لباسهای توی لباسشویی را هفته ای چندین بار پهن میکنند، اسباب بازیهای زمین ریخته را جمع میکنند، دسته های مبل لک شده را شامپو می زنند، جارو! چطور جارو یادم رفت؟! روزی چندبار جارو می کشند و ترق توروق کمرشان که خوب در آمد به هم خسته نباشید میگویند!
خانه دیگر جزوی از ما شده انگار، وقتی شلوغ است کلافه ایم، وقتی خاک گرفته، دل مرده ایم، وقتی خانه فرش و مبل نو دارد، ما دلمان پر از فشفشه می شود، وقتی خانه ساکت است، آرام تریم، وقتی شلوغ است و پر از مهمان، هیجان خونمان بالا می رود.
خانه داری، شغل نیست، گفتم که هیچ ارگانی همچین منصبی را تعریف نمی کند! اما سخت تر از همه مشاغل دنیاست. از همه خانمهای شاغل بپرسیم همین را میگویند. آنها حاضرند ساعتها اضافه کاری بگیرند اما با یک قابلمه خورشت و یک عالمه لباس که هر روز سر از مبلها و اتاقها و حتی دم در خانه درمی آورند، دست و پنجه نرم نکنند.
«خانه» روانشناس من است!
اما خانه یک چیزهایی دارد که فقط با خانمها قسمت میکند. فقط با ما شریک می شود و این را همه ما می فهمیم. همه مایی که هر روز انتخاب می کنیم از صبح با خانه سر کنیم و هرکاری از دستمان برمی آید انجام بدهیم تا شکل و شمایل خانه همانی باشد که مهمانهایش دوست دارند. همه انگاری مهمانند. چه بابای خانه که صبحها می رود سرکار، چه بچه ها که یک روز بالاخره برای خودشان زندگی و خانه تازه ای می سازند. هر روز ما میمانیم و خانه و آن بخشی که فقط با ما شریک می شود.
هر روز توی سابیدن کف کابینت ها و تکاندن نم لباسها، حس رها شدنی هست که توی هیچ شغلی نیست. وقتی هویج درشت و سفت را رنده میکنیم، انگار یک حس هایی هم درون ما این طور ریز ریز می شود و قاطی پوست هویجها توی سطل می رود.
وقتی بوی غذا توی خانه می پیچد، با آن یک قاشقی که مزه میکنیم و بوی بهشت می دهد، هر روز به ما می گوید که «تو بهترینی!» بله همین کار ساده را میگویم. توی خانه هزاران کار هست که ما به بهترین شکلش انجام میدهیم و دارد به ما پیام کوتاهی میدهد که امیدبخش است. همین خورشت جاافتاده، کوکوی برشته، مرغ خوش ادویه، همینها هم توی سر ما خانمهای خانه دار سمفونی اعتماد به نفس است . چرا نباشد؟! وقتی هیچ جامعه شناسی از پس دودوتا چهارتای این همه کار موازی توی خانه برنمی آید، ما درحالی که یک چشممان به بچه دوممان است که دارد از مبل بالا می رود، دستمان دارد کف توی قابلمه را می شوید و زبانمان به بچه اول که آب میخواهد میگوید : «چشم مامان الان!»
شاید خانمهای زیادی خیاطی بلد نباشند، میل قلاب بافی دستشان نگرفته باشند و خیلی هم از هنر ترشی انداختن سر در نیاورند، اما همه خانمها بلدند یک غذای ساده را با یک لبخند طوری سر سفره بیاورند که طعم دلگرمی اش زیر زبان همه اهل خانه مزه کند، این کاری است که هر روز یک خانم خانه دار انجام میدهد و حتی گاهی خودش هم یادش می رود چه لحظه های مهمی را دارد میسازد.
بچه ای که سرکلاس، وقتی معلم سوال می پرسد دستش را بالا میبرد و جواب را می گوید، مردی که توی اداره، با خوش رویی جواب ارباب رجوع را میدهد، پسر نوجوانی که ته مانده انرژی اش را ذخیره میکند برای دیدن مامان و بعد هم یک شوت محکم زیر توپ آرزوهایش، همه و همه توی خانه ای لبخندشان را تجدید میکنند که یک خانم، محور آن است. اصلا خانه خانم دار نداریم! اما خانم خانه دار چرا…
خانه، وقتی خانمها در آن باشند، جان میگیرد، عطر میدهد، دلگرمی میبخشد، حتی سرسبز میشود،…
خانه داری، تکرار روزمره مهری است که هر روز از قلب خانمها رها میشود و توی نخ فرشها، درز بالشتها و حتی پشت شیشه های سرکه و آبلیمو توی یخچال جا میگیرد…امروز یکبار دیگر به خانه نگاه کنید، حتما این مهر را میبینید!