هیچ یک،هر آدم خردمندی، به روشنی میداند که تحولِ اجتماعی، اساسش آموزش و پرورش است. آن چیزی که باعث شده بشر از غارنشینی طی چند هزارسال به این همه تمدن و امکانات دست پیدا کند، تنها قابلیتِ فراگیری و آموزشپذیری انسان است. هر نسلی توانسته تجربیات خود را به نسل بعدی منتقل کند. منِ فرزند، اجبار نداشتم که تجربه پدرم را دوباره تکرار کنم. در وقت صرفهجویی کردهام. کتابخانههای ما، افکار و اندیشههای انسانهای بزرگِ ما، منابعِ عظیمی از پیشرفت و موفقیت را فراهم میسازند. بدونِ تردید، هر ملتِ موفقی بیشترین سرمایه ممکن را در آموزش و پرورش صرف میکند. بچههای کوچکی که شاید ما آنها را خیلی هم جدی نگیریم، آینده این کشور را اداره خواهند کرد. من و شما هم روزی نوزادی نوپا بودیم که بهسختی حروف الفبا را بیان میکردیم. ولی با بازی و شادی و معلمان هوشمند و خردمند و مهربان و افراد دلسوز، یاد گرفتیم که چطور بیشتر بیاموزیم.اما متاسفانه، خودِ آموزش به خودیِ خود، پاسخگو نیست، بلکه ممکن است مضر هم باشد. چه آموزش میدهید؟ در یک قسمت از شهر ممکن است به چند بچه بااستعداد، جیببری و تقلب و دزدی و فرار از دست قانون را یاد دهند. آموزش است ولی بهدردبخور نیست. دوم، آموزش باید موثر باشد. صرفِ اینکه من در کلاسی شرکت کنم و مدرکی بگیرم و بیرون بروم، مهم نیست. قرار است با مدرکم چه کار کنم؟ آیا معلم، استاد، مربی توانسته آن مطالب را به من منتقل کند؟ آیا در من موثر بود؟ آیا من یاد گرفتم؟ این هم شرطی است. کلاسهایی موفق هستند که استادان و مربیان و معلمان، مطالب را به گونهای میگویند که در ذهن و روحِ شاگردان مینشیند. ولی این هم کافی نیست. مربیِ جیببرها و دزدها، وقتی خیلی خوب بلد باشد که درسش را انتقال دهد، جیببرهای بهتری تربیت خواهد کرد: دزد، چون با چراغ آید، گزیدهتر برد کالا!پس فقط موثربودن و اینکه چقدر قشنگ شاگردان یاد بگیرند، لازم هست ولی کافی نیست. ما شرط سومی داریم و این است که این آموزشها بهدردبخور و سازنده و درمانگر و پیشگیرنده باشند. فرض کنید مادر جوانی را آموزش دهیم که چطور در زمانِ بارداری مراقبِ خودش باشد که بچهاش علیل نشود، که چطور بچه را سالم به دنیا آورد، که چطور تغذیه کند و بعد آموزشش دهیم که بچه را بزرگ کند و به او شیر دهد و بزرگش کند. اما در مورد روح و روانِ آن بچه چی؟ اینکه روحیه مادر چگونه باید باشد، رفتار پدر با مادر چگونه باید باشد، و همینطور تا وقتی که وارد مدرسه میشود. صرفا اینکه من لیسانس دارم یا فوقدیپلم یا فوقلیسانس، شرطِ لازم هست ولی ممکن است کافی نباشد برای اینکه من معلمِ خوبی باشم. آموزش و پرورش میبایست نخست مطالبی را آموزش دهد که به درد بخورد. اول روی این موضوع باید حساسیت به خرج دهد. از مصائب اجتماعی و مشکلات فردی و شخصی پیشگیری کند و بعد، حالا که اینها برآورده شد، این را چگونه منتقل کنیم که آن فرد یاد بگیرد در تمام وجودش برود و بازدهی آموزشش بالا برود. وگرنه، وقت و پولِ خودمان را حرام کردهایم. من گهگاه از خودم میپرسم: حافظها کجا هستند؟ سعدیها و مولویها و زکریاها و شیخ حسن خرقانیها کجا هستند؟ اگر فقط اینها برای یک نسلی بودهاند، ما الان هشتاد میلیون هستیم.شاید در آن موقع کلِ جمعیت ایران، هشت میلیون بیشتر نبوده. چطور از دلِ آن جمعیت قلیل، آنقدر نابغه و مستعد درخشیده؟ پس حالا بهمراتب باید بیشتر داشته باشیم. چنان که در ابتدای قرن بیستم، ما یک آلبرت اینشتین داشتیم و الان دستکم ۱۵۰ تا ۲۰۰ نابغه شبیه به او داریم. برای اینکه آنها را کشف کردهاند و میدان برایشان فراهم کرده و پرورششان دادهاند و درست راهبریشان کردهاند. اگر ملتی ۵ تا آلبرت اینشتین داشته باشد، تحول ایجاد میکند؛ و طبق حسابِ احتمالات و منحنیِ توزیع نرمال، باید الان صدها سعدی و هزاران حافظ و مولانا از ۷۰۰ سال پیش به بعد داشته باشیم.چرا نداریم؟ این نیست که ملتِ ما سعدیها و حافظها و مولاناهایشان از بین رفته باشد. ما از یک دردِ بزرگ رنج میبریم که من امیدوارم در این مقاله کوتاه، برای شما مسئول آموزش و پرورش و مدرسه و دبیرستان و دانشگاه، این مسئله را باز کنم و امیدوارم بتوانم به طور موثری بگویم که شما را ترغیب کند که چشمهایمان را بشوییم و جور دیگر نگاه کنیم و مسئولیت خودمان را بپذیریم و کمک کنیم تا در هر جایگاهی که هستیم، سرنوشتِ خودمان، فرزندانمان، جوانانمان و کشورمان را تغیر دهیم. و این کاری است که من و شما میتوانیم انجام دهیم.این همه جوانی که عاطل و باطل میگردند و سردرگم و پریشان و مضطرب هستند، این آمار طلاق، این آمارِ جرائم (که توجیهشان این است که شهر شلوغ شده و آمار خودبهخود بالا میرود) برای چیست؟ خب درست است که شهر شلوغ شده و این اتفاقات رخ میدهد، ولی ما چه آموزش میدهیم؟ ما چطور نیروهایمان را پرورش میدهیم؟ وظیفه ما چیست؟ خیلی وظیفه سنگینی است. هر چند که متاسفانه درآمد و پرداخت به این قسمت، و سرمایهگذاری در این قسمت چندان زیاد نیست. باید این روند عوض شود و من و شما باید ترتیب این کار را بدهیم. یک روز مصاحبهای با مهندس سونی میکردند و از او پرسیدند چه پیامی برای مردم دنیا دارید؟ ایشان گفت من پیامی برای آموزش و پرورش جهان دارم (شاید این مصاحبه برای ۶۰ سال پیش بوده باشد). پیامم برای آموزش و پرورشِ دنیاست و آن پیام این است که آموزش و پرورشِ دنیا، یک اشتباه بزرگ میکند. خبرنگار پرسید آن اشتباه بزرگ چیست؟ و ایشان پاسخ داد: «آموزش و پرورش دنیا، به بچههای ما چیزهایی را آموزش میدهد که ما بلدیم!» خبرنگار با تعجب پرسید: «پس چه چیزی باید به بچههایمان یاد بدهیم؟» و ایشان هوشمندانه پاسخ داد: «ما به فرزندانمان باید چیزهایی را یاد بدهیم که بلد نیستیم. یادشان بدهیم چطور چیزهایی را که ما بلد نیستیم، یاد بگیرند.» ما به بچههایمان «آموختن» را باید یاد بدهیم. همان نیرویی که پدرانِ ما را از غارها بیرون کشید و به این صنعت و تمدن و رفاه رساند، آن نیرو را باید پرورش دهیم. متاسفانه بلای بزرگی بر سر آموزش و پرورش جهان آمده. البته برخی کشورها یا تغییرش دادهاند و یا در حال تغییر هستند. امیدوارم کشورِ ما هم این کار را بکند. با شروع انقلاب صنعتی، برای اینکه تولیدْ انبوه شود، ارزان شود و در دسترس قرار بگیرد، روشی را به نام «روش استاندارد» ابداع کردند. یک متر و معیاری تعریف کردند و گفتند بر اساسِ اینها اگر ما پیچی میسازیم، این پیچ چند تا مشخصه دارد؛ یکی قطرش، یکی ارتفاعش، پای پیچ مهرهاش را تعریف کردند و به همین جهت در هرجای دنیا اگر پیچ یا مهره بخواهید، بهراحتی پیدا خواهید کرد. و چون در کارخانجات و صنایع، به انسانهایی با تخصصهای خاصی نیاز بود، مدارس و آموزشگاهها درست شدند و کارخانههایی درست کردند که انسانهای مورد نیازشان را بیرون دهند و نام این کارخانهها، کودکستان و دبستان و آموزشگاه و دبیرستان و هنرستان و دانشکده و قس علیهذا است. یک اشتباهِ بزرگ در اینجا دارد رخ میدهد. انسانی که وارد این کارخانهها میشود، پر از توانایی و امکانات است. ما به خاطر اینکه او را در زمینه خاصی متخصص کنیم، مجبوریم بقیه را حذف کنیم و بتراشیم. درسهایی را باید بیاموزد که دوست ندارد. در رشتههایی باید فعالیت کند که علاقهمند نیست.ممکن است بپرسید که چاره چیست؟ من مهمتر از چاره، سوال را میدانم. سوال بکنیم. ما در مدارسمان به بچهها چه یاد میدهیم؟ یاد میدهیم که نمره ۲۰ بیاورند. اگر ۹۹/۱۹ بیاورد، احساس شکست میکنند. بعضیها خودشان را میکشند. بعضیها تا آخرِ عمر درگیرِ اضطرابِ نمره ۲۰ هستند. بچهاش که نمره ۲۰ آورده، و این همه دکتر و مهندس داریم، آیا همه اینها خوشبخت هستند؟ آیا میتوانند کار گروهی انجام دهند؟ آیا میتوانند بخندند؟ آیا میتوانند هنری از خودشان نشان دهند؟ یا مثل یک مرغداری، دانهای برایشان میریزند و میآید و نوک میزند و تخم میگذارد و چاق میشود که برود برای مصرف؟مسلما آموزش و پرورش و معلمان و مسئولانِ ما چنین قصدی ندارند. ولی مهمتر از اینکه قصدشان این باشد یا نباشد، نتیجهای است که میبینیم. باید تابعِ استعدادهای فرزندانمان باشیم. آنها را در جهتی رشد دهیم که در آن جهت خلق شدهاند. یکی هست که هنرمند است. یکی نویسنده است و یکی سخنور. یکی نقاش است و یکی ریاضیدان. یکی متفکر و یکی خیالپرداز. ما خیالپردازی بچهها را جرم میدانیم و از این بابت سرزنششان میکنیم. در صورتی که این قابلیتی است که میتواند دنیا را متحول کند. «ون گوگ» در استاندارد جامعه، یک مجنون به حساب میآمده. چون وقتی معشوقش گفت چه گوشِ قشنگی داری، گوشش را برید و برای معشوقش فرستاد. ولی آثارِ هنریاي که او خلق کرد، هیچ آدمِ بهظاهر عاقلی حتی درک هم نمیکند، تا چه رسد که آنها را بیافریند.
ادامه
آذر ۲۳, ۱۴۰۳
آذر ۲۳, ۱۴۰۳