
از سواری لذت ببر
هیچ یک،هنوز «لویاتان» با آن چشمهای زردش مرا تحقیر میکرد. میگفت دیدی همهاش سوار وسایلی شدی که کل بدن و شانههایت با میلههای محافظ پوشانده شده بود؟ عمرا اگر بتوانی سوار من شوی که فقط یک کمربند و یک میله محافظ جلوی شکمت قرار دارد. هیولای سبزرنگ با آن بدن مارپیچش مرا به مبارزه میخواند و من مدام سعی میکردم نشنیدهاش بگیرم. اما انگار من به واندرلند «برده شده بودم» تا فقط با لویاتان مبارزه کنم. وقتی خیلی از بازیهای دیگر را سوار شدیم و دیگر میخواستیم واندرلند را ترک کنیم، ناگاه قدمهایمان به سمت لویاتان رفت. با خودم گفتم نهایتش این است که تا جلوی آن میرویم و بعد برمیگردیم. به آنجا رسیدیم. دوستم علی داخل صف رفت و من گفتم فکر میکنم. به احتمال ۹۹/۹۹ درصد نخواهم آمد… (دوستم دو سه بار دیگر سوار لویاتان شده بود، اما هیچ باری دستهایش را رها نکرده بود. کاری که میدیدی بچههای فسقلی هم میکنند…) من بیرون صف ایستاده بودم. در تردید برای اینکه به دوستم ملحق شوم یا نه. در تردید برای اینکه از این «مرز ترس» عبور کنم یا نه. دلم میخواست بروم و این ترس را شکست بدهم، از طرفی صحنههای آن ارتفاع و سقوط آزاد پارسال دوباره در ذهنم مجسم میشد. با خودم میگفتم اگر دستهایم را رها کنم (که آخر شجاعت است) و بعد بترسم و بخواهم دوباره میلهها را بگیرم و در این میانه هول شوم و زیادی وول بخورم و از صندلی پرت شوم پایین چه؟ میمیرم که! (و تصور این ترسها، میدانید، از خود تجربه ترس بدتر است). اینجا بود که ندایی از بیرون به کمکم آمد. همسرم گفت که «برو.» گفت تو میتوانی و تو که خودت برای دیگران درباره فرارفتن از مرزهای ترس صحبت میکنی، لازم است اینجا این قدم را برداری و بروی.دیگر جای ماندن نبود. رفتم و در صف، به دوستم علی ملحق شدم.
انتظار برای سوارشدن به لویاتان، زیر آفتاب تند و مستقیم تورنتو، طولانی و خستهکننده بود. حتی خوابم گرفت. اما هر بار که به سوارشدن به لویاتان فکر میکردم، خواب از سرم میپرید و کف دستهایم عرق میکرد. نمیدانستم چه خواهد شد. فقط میدانستم که «تصمیمم را گرفتهام». من به این مبارزه دعوت شده بودم و جای جاخالیدادن نبود.بالاخره روی صندلیهای لویاتان مستقر شدیم. من روی یکی از صندلیهای کناری نشستم (هر ردیف از لویاتان، چهار تا صندلی دارد، بنابراین دو نفری که وسط مینشینند، هر دو سمتشان آدم است، یک جور حس اطمینان انگار. اما قرار بود من روی صندلیای بنشینم که سمت چپم، فقط فضای خالی بود). به توصیه دوستم، هنگام بالارفتن لویاتان، به پایین نگاه نکردم که بیخود دلم بریزد. مستقیم به پشتی صندلی جلو چشم دوختم و زیر لب با خودم تکرار میکردم: I’m going to enjoy this ride (قراره از این سواری لذت ببرم). دستهایم را هم از همان ابتدا، با کلی ترس و لرز، کمی بالا نگه داشتم؛ اما نه خیلی بالا، تا اگر هول برم داشت، سریع بتوانم میلهها را بگیرم.بالاخره لویاتان به اوج قله رسید و تا متوجه شوی، سقوط آزادش آغاز شد. دستهایم همچنان رها بود (و دیگر کامل آنها را بالا برده بودم) اما این سقوط آزاد به جای «ترس»، «هیجان» داشت! به سرعت از مارپیچها و مسیرهای بالا و پایین عبور میکردیم و دستهای من همچنان رها بود. باورم نمیشد که این خودِ من هستم! باز هم نشیمنگاهم از صندلی فاصله گرفته بود، اما این بار ترس سقوط نداشتم: پاهایم اتوماتیک از زانو خم شده بودند و کف پاهایم به دیواره پایین صندلی چسبیده بود؛ و من میدیدم که در این وضعیت کاملا در امن و امان هستم و بدون مزاحمت میلههای محافظی که تمام بدن و شانههای مرا پوشانده باشند، مثل یک «پرنده» دارم پرواز میکنم.همه اینها «ناخودآگاه» انجام شده بود: مغزم دیده بود که من قرار نیست با ترس و لرز و پر از فشار میلهها را بچسبم و خودش را با وضعیت جدید تطبیق داده و فرمانی نو را به اعضای بدنم صادر کرده بود. با خودم آواز میخواندم و میگفتم که الان همچون پرندهای در حال پروازم. همچنان شوق ادامه پرواز را داشتم که لویاتان به انتهای مسیرش رسید. آنقدر هیجان داشتم که دوست داشتم باز هم سواری ادامه مییافت؛ درست برعکس پارسال که برای تمامشدن سواری لحظهشماری میکردم. وقتی پایم را روی زمین گذاشتم، احساس یک فاتح را داشتم. پیروز شده بودم.برگشتم و مستقیم به چشمهای لویاتان زل زدم. دیگر آن حالت خصمانه را نداشت. مهربان شده بود. به من گفت: «دیدی ترس نداشت! دیدی همهاش لذت بود و هیجان! دیدی با هم حالش را بردیم! دیدی چقدر خوب سواری میدهم، اگر سواری گرفتن از من را بلد باشی!» و خوب که به چشمهای لویاتان، بدن سبز و اندام پرپیچوخمش نگاه کردم، دیدم که چقدر همه اینها شبیه «زندگی» است…